رویای رهایی
هنر ادبیات اندیشه و...


چگوارا

من در کنار عکس تو با یاد کودکی

طوفان لحظه ،زندگی بادبادکی

برگرد می رویم زمانش که می رسد

از پیش هم بدون توقف یکی یکی

م.رها.شهریور94

................................................................

با یکی از دوست دختر های افتاب ندیده ام

در خنکای کافه بالای شهر روی مبل نرم نشسته ام

قهوه اسپرسو می نوشم

ودر حالی که اگر یک وعده غذا نخورم

جهت که هیچ"دین عوض می کنم

در میان نشئگی ام تصور دارم

چگوارای مبارز ایرانم

رهاشهریور93

............................................

از چگوارا بودن

فقط

سیگار کشیدنش را یاد گرفتیم...

مرداد93


پنج شنبه 29 مرداد 1394برچسب:,

|
 

به هر گل می رسم بوی تو بینم

 

برای مادر بزرگم عذرا

سلامت می کنم مثل همیشه

نمی بینم ولی از تو جوابی

سرقبرت میام با چشم گریوk 

لالالا،مادر من خوش بخوابی

................................

شبیه گیسوی رنگ حناییت

پریشون بچه هات هر گوشه دیگه

عزیزم خونتون باغ گلاتون

شبیه قلب من شد تیکه تیکه

............................

کجایی ای عزیز رفته از دست

گلای یاس پشت در شکسته

چراغ خونه خاموشه همیشه

کلون در نمیشه باز و بسته

...........................

رو دوشت بچه پشت دار قالی

اسیر لقمه ای روز و شباتون 

کجای زندگی خوش بود براتون

که پیشم خنده بود روی لباتون

..............................

گناهای نکرده گریه تو

صدای روضه ها و هق هق تو

گل عذرای باغ و کاخ خشتی

عزیزم پس کجابود وامق تو

.............................

چی شد عطر تنور و نون گردو

چی شد عیدای نوروز و بهارت

سر خاکت میام با چشم گریون

میام با درد دلهایم کنارت

.....................................

میام با دسته ای گل های وحشی

شبای جمعه با پاهای خسته

لالالا،مادر من خوش بخوابی

اگرچه مرگ حقه دل شکسته..

رهااردیبهشت93-7001خورشیدی ایرانی

 ..........................................................................

به هر گل می رسم بوی تو بینم

به هر جا می روم کوی تو بینم

کجامن زلف خود را شانه سازم

که در ایینه هم روی تو بینم

.............................................

همه شب انتظار یار دارم

ازین غیبت غم بسیار دارم

تمام زندگی در روزه توست

نمی دانم که کی افطار دارم

....................................

نیاید گوش هر کس را سروشیست

عروس عشق ما در پرده پوشیست

نیارد واژه وصف درد مارا

خرابات دل و گنج خموشیست

.....................................

ز هر عاشق که پرسیدم بگفتم

که تنها با نگاهی دل ببستم

نمی دانم ببالم یا بگریم

ندیده عاشق و دیوانه هستم

.............................................

رسید اردیبهشت و سبزه زاری

کنار چشمه ام بی هیچ یاری

ورک1 با انهمه خارش به گل شد

تو بزر نرگسی کی گل میاری

..........................................

لب و چشم تو رعد و برق دارد

سر درمان غرب و شرق دارد

لب تو قلب من لاله همه خون

شباهت با شباهت فرق دارد

................................................رها اردیبهشت93-7001خورشیدی ایرانی

چه بنویسم به دفتر تازه بنماید شمایان را

بگویم تازه تر از هوی لیلی،های مجنون

بگویم تازه تر از تیشه فرهاد دل درخون.

چه بنویسم دلان دلبران شهر و کوی و انجمن ها را خوشایدشان

که بی پروای

در اغوش وهمم هم در ایدشان

دلم!امشب زبانم ئر دهان باز خشکیده

قلم در اختیار توست

تمام انچه را بگذاشتم من از جوانی

روز و شب ها گوشه تنهاییم

از منظومه ها از واژه ها و یاوه ها اندر مهار توست

مگر پروانه دیگر پر نسوزد

گر به شمعی بال بگشاید

مگر گر درکشم جامی

شبی در حسرت کامی

به خوش نامی و بد نامی

به تنهایی و یا همراه با یاری

مرادیگر خراب و مست در بستر میندازد؟

که زخم ما همان زخم نیاکانست

همان زخمی که بی پرواست

غم بنیاد کن از حافظ و خیام و مولاناست

همان شعریست کانان را اگر شاید کنون بودند

از قلم هاشان در افتاده

تو را ساغر همان ساغر

مرا باده همان باده

نمی دانم نمی دانم

که شاید روزی اید از برای جیره نانم

...

عقیلی باشم اما سکه های سرد بستانم.

اسیر باستانم من

به گفت میم امیدم شاعر نومید

این دبیر گنگ و دنگ و گیج

وین تمنده بنگ دل تاریخ

انچنانم مانده در اوار

که تنها اه باید داشت از تایید یا انکار

کجایند انهمه تاریخ مردان تا برامان قصه ها گویند ازدیده

...

این دبیر تار اختر کور بی افروز

زمانی چند صد سال دگر گوشی بپیچاند ز شاگردان مکتب خانه ان روز

بگو هان ای پسر جان قصه تاریخ

ولی یادش نمی اید که امروزی که ماهستیم

کاخی کیست کوخی کیست

و یا جدی و شوخی چیست

مرا در این گذار تلخ

از رموز رمل و جفر و سحر و فرهست سکندر ترس ها شاید

و از اسطوره های شرقی و غزبی به باور ترس ها شاید

و از دورانه دیوان و دفتر ترس ها باید

من از مزگت نشینانی هراسانم که رو بر روی محرابند و دل در سوی دیگر داشتن داری

درفش خویشتن داری و ایا در عمل

جز خویش و تن داری؟

رها کن این همه فریاد را از عجز

زبد عهدی گل ایا حکایت با صبا گویی؟رها کن نقش گاهی...

و روز دیگری شاید دگر رنگی دگر سویی

درفشی پوستینی اشتری گاهی

گهی زنار گهی...

نمی اید درون سنگ اری اهنین میخ

امان از این دل تاریخ

برادر جان پسین روز من و تو در همین عهد است از بیداد

که نان اینک همان هیلاج یونان است

که اصطرلاب جان ما هم اکنون جیره نان است.امید از دست دارد می شود واها

بیا بنگرکجاهستی تو ای شاعر که گفتی

یوسف گمگشته باز اید به کنعان غم مخور یارا؟

تو را ای مادر گیتی ندیدم هیچ با دستانت ابادی

ندیدم هیچ گلگون چهره و شاداب دل خوش بخت و پاکوب و

به رقص اواز و پی در پی مدامش جام و کام و نام دامادی به دلشادی

بگو پس این همه فرزند را تو از کجا زادی؟

 بیاور می فریبایم 

دگر خستو شدم این را که می دانم نمی دانم

منم دردا کش بی کام

بیاور می به جان جام

فلک را سقف بشکافیم با حافظ و با خیام

بر اندازیم طرحی را

در اندازیم طرحی نو درین ایام

فری اری فریبیدن سگالش را به چشمان فریبایی

که مرهم میزند فژ دل

فره یاد فرافر هوی مرغ شب شکیبایی

بیاور مستی و خوابی

بر خرد سوگند زهی تابی

زلبهایت به شور گونه ات ان مرمرین اتشفشان سینه ات

برین اتش بزن ابی زهی تابی

امان از لحظه های ناامیدی دست های سرد و خالی

بغل دارد جنین قبل از تولد زانوی ماتم ازین اشفتگی حالی

به خاکستر نشیند اتشم از ارزوهای محالی

گردش منظومه شمسی و تاریخی سوالی...رهابهار93-7001خورشیدی ایرانی


دو شنبه 22 ارديبهشت 1393برچسب:,

|
 

جديدها

........................................................................
 ای کاش باورت میشد
اویی که نیستی
هنوز باگیتاری که
سال پیش برای لقمه نانی فروختم
برایت می نوازم
و با شعرهای نگفته ام
با دهان بسته می خوانم
کاش باورم داشتی...رها

*********************************************************

لب با دل شکسته تبسم کجا کند
واها قلم شکسته تکلم کجا کند
گویند شاعرا که دلت را شفا ولی
ساز نخورده زخمه ترنم کجا کند...رها

*************************************************

این لكه نه باده ست كه از جام شريده

اين قطره ي اشكيست كه بر پاي چكيده

عاشق از ازل رانده شد از درگه عشقش

اين قلب مگر قصه شيطان نشنيده

خوش باد چو يوسف كه عزيزي به زليخا

از دست تو با دست خودم جامه دريده

من در عجب از رونق بازار درين شهر

دل دست كسي هست كه نازي نخريده

اهو بچه كرد و به دمن پاي كشيده

شير است كه در لانه اش ارام گزيده

سيبي كه دهان خورده و افتاده به جويي

حوايي و طعم لب ادم نچشيده

شمعي و هواي پر پروانه نداري

ان شاعر از لوح و قلم دست کشیده

از مادر خود زاده مگردد چو من اي كاش

از عالم و ادم همه اميد بريده

رهاارديبهشت93-7001 خ .ا

********************************************

بس در آغوشي ميبينم
اما هماغوشي نه...
...............................................................

غيبت مي كنم از تو

چقدر لذت دارد اين گناه

مگر يادلبخندهايت گناهست؟

.....................................................................

يك انديش مند::بايد به عرض زندگي فكركرد نه طولش.

كاش بشود

عرض زندگيم را

طول بدهم....

93ه ش7001 خورشيدي ايراني

...................................................

در اندوه بارش چشمان تو
ابري ترين لحظات را دارم
پابه پاي سكوت شب
ثانيه هاي بيدار را 
در اتاق تنهاييم مي شمارم
و ساعت را مي بينم كه خوابيده است و
من هنوز بيدارم.......رهااسپند92

.................................................................

تمشكين پيرهنت
گيسوان اشفته ات
هواي انبوه جنگل هاي سرسبز را
در ونم زنده مي كند
نوستالوژي مهرباني
من تورا
بعد از چندين و چند سال
از لبخندت ميشناسم
مجسمه ي افروديت
رشك مي برد به اله ي مهرت
و خورشيد
شبهادجايش را

براي استراحت

با تو عوض مي كند

رها

............................

 
عشق:

دوزخيست در بياباني سرد

سوتفاهمي كه توهم تفاهم است

رهااسپند92

*****************************************************

قلم در دست من بيكار مانده
نمي دانم چه مي خواهم بگويم
چگونه حرف دل را فاش گويم
كه بقضي مانده در راه گلويم
...........
جوان هستم ولي احساس پيري
همه اميدهايم را به سر كرد
چه داري انتظار از شاخه گل را
كه قبل از فرودين حس تبر كرد
...........
نماز،افسون و افيون،باده و آه
مدامم در پي خط و طريقت
جواني رفت و معنايي ندارم
هنوزم در پي كشف هويت
...........
ز فرط خستگي بي هيچ فكري
به حكم منجيان فرياد كردم
به قول حافظ اما اين شكايت
ز بد عهدي گل،با باد كردم
................
فرا بگذار آنوشاي مهر و
بكش از ساعت شماطه اي دست
دگر از روز روشن تر ازين نيست
كه شب از نيمه خود هم گذشتست
...............
شبم بگذشت با غم ناله هايم
نمي دانم چه خواهم كرد فردا
كدامين مهره شطرنج هستي؟
بيا اي منجي آوارگي ها.......رهابهمن92
****************************************
نمي دانم چه مي خواهم بگويم با قلم امشب
سرياري ندارد واژه با درد دلم امشب
كه را گويم ز تنهايي،ندارم كس كه تنهايم

كجا درمان بگيرد با غزل اين مشكلم امشب

چه بس با من به مقصد مي رسند و در فراموشي

سرآخر قايقي تنها كنار ساحلم امشب

عزا دارم كه اخر شد سزايم خار تنهايي

به پاس باغباني هاي بي بار گلم امشب

صراط مستقيم من كج طغراي ابرويش

به ناداني به نادانسته هايم مايلم امشب 

خرد دستور عشقم شد خمار جسم اوردم

به مي جاني دهم جسمي كه نقص كاملم امشب

بيا اي كوروش منجي و با منشور ازادي

اسيرم كن به اغوشت،خرامان بابلم امشب

مدامم عقل خستو شد:دوايي نيست دردم را

خرد دستور مستي داد و من بس عاقلم امشب

دوباره يك شب ديگر تلاش شعر تنهايي

سر ياري ندارد واژه با درد دلم امشب...رها بهمن92

............................................................................

شب تا به صبح يکسره سيگار مي کشم

بس رنج ها که از غم غدار مي کشم

گاهي نگاه خويشتن از صفحه کتاب

بر عکس هاي خفته به ديوار مي کشم

عمريست دل بريده ام از زندگاني ام

عمريست انتظار سر دار مي کشم

يا يار و يا که منجي و يا مرگ من مدام

درد انتظار ساعت ديدار مي کشم

فکر پر از تناقض و دردم به نشئگي

با نغمه هاي زخمه به گيتار مي کشم

افيون و قرص خواب و دعا و نماز و آه

از مذهبي به دين دگر ،بار مي کشم

ديگر بريده است اميدم به منجي و

افسوس انتظار سر دار مي کشم

رها دي 92

*****************
اخرش سوختن از قهر تو را سر كردم
مانده خاكستر اگرشعله ام اخر كردم
من به بتخانه نرفتم به خداوندي تو
لات و عزي و حبل در تو يكي سر كردم
بعد هر بوسه زلب كفش تو را بوسيدم
كه نگويي هوس يك تن ديگر كردم
قصه شمع اگر گوش تو را تكراريست
عيب من كن كه طواف تو مكرر كردم
به رهايي تو سعي ام به صفايي نرسيد
ساره بودي و من انديشه هاجر كردم
اف به دنيا كه گلو تر شد از اعجاز و سپس
حنجرم را هدف سودن(1) خنجر كردم
بي  امان رفتي و ايا الف ارم به شگفت؟
باورم نيست كه هجران تو باور كردم
من پشيمان نيم از كوشش بي بار و برم
كه پرستاري يك سوري(2) پرپر كردم
بي گنه هستي و بازي همه از اين فلك است
چاره اي نيست كه نفرين تو را سر كردم
من به خودم نيستم اما تو برو خود را باش
زم امرداد(3) بماندي ، تب آذر كردم
***
بس مگوييد زبان تو قديمي شده است
جام شعر مس ام از پهلوي ام(4) زر كردم
خسته از نسل خودم هستم و از روي و ريا
چون نيايم هوس ساقي و ساغر كردم
امشبم نيز گذشت و  كسي از ره نرسيد
آوخ از عمر كه سرمايه ي دفتركردم
رها...اذر92   1-ساييدن لمس كردن    2-گل سرخ-شراب سرخ   3-امرداد(الف با زبر)همان مردادماه خودمان.درواقع امرداد بوده به معناي ناميرا نامرده    5-زبان پهلوي.
 **********************************************************
قلم به دست گرفتم به شرح غم هايي
دوباره يك شب ديگر دوباره تنهايي
قسم به غربت يك برگ زرد پاييزي
اميد از تو بريدم درخت سرمايي
اگر چه غنچه شناسم به مستي بويت
دريغ ياد نبودم گلي نمي پايي
گناه نيست تو را هم اگر نمي ماني 
توام گلي شده پرپر ميان گلهاي
گرفتم از بد هستي به سينه ات سر كاش
كنون كه شكوه ام از توست چاره بنمايي
وفاي وعده معشوقم از تو مي خواهم
بيا تو اي كه به اين جبر هجر دانايي
بيا و سردي بي مهري از جهان بردار
چه است در پي اين غيبت معمايي
تمام نيست مرا شرح دوريت اوخ
دوباره يك شب ديگر دوباره تنهايي.....رها اذر92
 ******************************************************************
تقديم به شهداي حفظ وطن پاسداران واقعي ايران كوروش زادكه گاه قهرمان و گاه فراقهرمانان گم نام و يابدنامند:
منو جا گذاشتي به اين سادگي
ميون تب و تاب اين زندگي
منو لحظه هاي فراموشيم
منو بار سنگين شرمندگي
...
ببخشم كه چند ساله غافل شدم
ببين اومدم ساكن دل شدم
تو رفتي و يادم نبود رفتنت
ولي با عروج تو عاقل شدم
...
گناهت چي بود جز هوا داريم
كه ميترسن از حس بيداريم
اگرچه پرم از گناهاي بد
تمومي نداره عزاداريم
...
تر از خون تو مونده اين سرزمين
من و خواب راحت تو زير كمين
گناه تو نيست ظلم ادم بدا
به فرزند كوروش زمين افرين
...
تو رفتي كه من شاد و راحت بشم
ولي فكر نكن توي اسايشم
يه راهي نشونم بده جون عشق
بيام مثل تو لاله شم پايشم......رها اذر 92
***********************************
بي وفاييت گناه تو نيست گل سرخم،
گلبرگ هايت را دستان ناشايني پر پر كرد
و تنها خارهايت مانده بود
كه دستان خواهشم را زخم زد
گناه تو نبود
من باور نداشتكم
پريشانيت را...
رها-اذر92
**********************************
قهوه ها  را
به ان سلامتي كه نداري تلخ مي نوشم
تا نبودنت را 
فراموش نكنم...
رها اذر 92
**********************************
اخر با كدام زندگي كنم؟
واقعيت تلخ نبودنت؟
يا روياي شيرين امدنت؟
رها اذر 92
****************************************
خود ازاري مي كني
با نخواستنم،
و من درين رنجم و تضاد
كه دشمن هستم هركه را معشوقم  را بيازد...
تو بگو بانو
با انكه معشوقم را ميازارد
دراميزم؟
يا در اويزم؟
رها اذر92
***************************************
بانويم
بر من مگير اگر دردهايت را نمي دانم
چراكه حتي وقتي اخم مي كني
ان قدر زيبايي
كه چشمانت مي خنددو من محسور ميشوم...
رها اذر 92
***********************************8
مي پذيرم كه مزخرف مي نويسم
نه نه
من از واقعيت مي نويسم
و اين واقعيت است كه مزخرف است
بر من گناهي نيست
رها اذر 92
*****************************************
*بوسه ها انباشت لبهايم شد بدون بخششي
خريداري ندارد
هر چند به رايگان مي بخشم
و تنها بهايش لحظاتي نگاه هست
لبهايم در انتظار لبي فوران خفته احساسند
بكارت قلب تنها جزايش تنهاييست
زهر جبر تنهايي خودخواسته اي كه
فرجامش جز كولاكي از ترديد ها نيست...رها پاييز92
****************************************************
چند قدمي كوچه را همراهم بود
كه جرات قدم گذاشتن يافتم
ولي تنهايم گذاشت و دستم را رها كرد
و من در ترديد بازگشت و ادامه پير شدم.
دوستت دارم هايم را با خودش بردو تنها جام مي و تخدير ياران
و غزل حافظ
پناه بي كسي ام شد
و من همچنان چشم انتظار اويم
كه هرگز نمي ايد......رهاپاييز92

*****************************************

كي آرام مي يابم؟
آرزو دارم روياي باتو بودن بميرد.
روياي آرزو نداشتنت را به بايستنم.
چراكه آمدنت واقعيتي باشدو
رويا و آرزويم نباشد.
رهااذر92

سه شنبه 9 مهر 1392برچسب:,

|
 

غزل (1)

 

 این قطره نه باده ست که از جام شریده

اين قطره ي اشكيست كه بر پاي چكيده

 

عاشق از ازل رانده شد از درگه عشقش

 

اين قلب مگر قصه شيطان نشنيده

 

خوش باد چو يوسف كه عزيزي به زليخا

 

از دست تو با دست خودم جامه دريده

 

من در عجب از رونق بازار درين شهر

 

دل دست كسي هست كه نازي نخريده

 

اهو بچه كرد و به دمن پاي كشيده

 

شير است كه در لانه اش ارام گزيده

 

سيبي كه دهان خورده و افتاده به جويي

 

حوايي و طعم لب ادم نچشيده

 

شمعي و هواي پر پروانه نداري

 

ان شاعر از لوح و قلم دست کشیده

 

از مادر خود زاده مگردد چو من اي كاش

 

از عالم و ادم همه اميد بريده

 

رهاارديبهشت93-7001 خ .ا

 

**************************************************

باران گرفته است و هواي دلم دم است

فكرم هميشه غرقه ي درياي ماتم است

دستم قلم گرفته و شعري نوشته است

شعري كه واژه واژه چو باران نم نم است

پيچيده باز عطر گل سرخ حسرتا

اواره اي هميشه به دنبال همدم است

معناي زندگانيم از هيچ بودنم

اين رنج ها كه از غمشان مي كشيدم است

دل تشنه ي صداقت قابيل و عشق اوست

از بس ريا شنيدم و بس عقده ديدم است

اول قدم براي رهايي ازين عذاب

بايد قبول كرد كه اينجا جهنم است

راه بهشت ساختن از پوچ زندگي

تكرار سيب چيدن حوا و ادم است

مثل فسانه ي همه عاشقانه ها

نه اتفاق وصل و نه  نه رفتن فراهم است

حيراني ام به قول حميرا نتيجه ي

از شهد عشق مزه ي تلخي چشيدم است

بانوي پاك دهان كز نسيم شعر

سرخ گل لب تو به رقص دمادم است:

مي بارمت از عمر براي تراوتت:

شعري كه واژه واژه چو باران نم نم است

بر جلجتاي عشق و چليپاي فكر ما

جامانده هاي پرپر گلهاي مريم است

ترديدها مضايقه اما نمي كنند

فكرم هميشه غرقه ي درياي ماتم است...

رها ارديبهشت92

**********************************************

امشب گذشت روز دگر از جوانيم

چيزي نصيب من نشد هرگز به غير غم

رنجي تصاعدي است كه با اين همه چرا

درگير يك سكوت پر ابهام مانده ام

تنها تفاهم همه مان رنج يك دگر

ايشان شما من و تو و او جمله جام جم

از كف اميد رفته به انديشه هاي خويش

نزديك مي شوم به جهالت قدم قدم

شبگردم اعتراف به ايمان به هيچ چيز

پيدا تر از نهاني راهم نمي كنم

من كاغذ سفيد پر از هيچ هستي ام

يك نقطه كافي است براي نمايشم

با اين همه نتايج توليد مثل باز

تنهاتر از زمانه ي حوا و ادمم

گفتند گل به عشق مچينيد رهزنيست

طوفان دد چه ساده به يغما برد گلم

تعريف اگرچه نيست مرا واژه ي عدم

بودن درين معادله سخت است دم به دم

رهاارديبهشت 92

*****************************************

سرگشته ام هميشه ولي باز راهيم

در گير و دار علت و معلول واهي ام

مشغول يك قصيده كه هرگز نمي رود

ان سوتر از زمين و زمان داد و اهي ام

يك سوي اين معادله را كرده اند رنج

اي دست روزگار بكاهي نكاهي ام

بايد براي نامدگان فكر بكر داشت

اي واي من دوباره در افكار واهي ام

اري پدر چه بود نصيب تو از وجود

من اشتباه يك پدر اشتباهي ام

وقت عمل هميشه كم است از زمان فهم

يك امتحان اول ترم شفاهي ام

بر دوش باد بس كه گل سرخ ديده ام

از ابتداي امدنم در تباهيم

رهافرودين 91

.................................

دوباره يك شب ديگر خيال و رويايي

تو و من و غزل و غم شراب و ماوايي

شبانه نم نم باران قدم زدن با تو

بدون هيچ چرايي بدون ايايي

شكفته غنچه ي سرخ لبت به روي لبم

تويي كه قطره ي باران براي صحرايي

بدون حسرت عذرا شفا نمي باشد

براي تشنه ي وامق شراب ليلايي

تويي كه كوروش مهرت هويتم را ساخت

به فتح بابل قلبم نكرد پروايي

به حزن صوت حميرا عزيز رفته سفر

به راه مانده دوچشمم چرا نمي ايي؟

به تندباد حقيقت گل خيالم رفت

دوباره يك شب ديگر دوباره تنهايي...

رها اسفند 1391

**********************************************

دوباره يك شب ديگر دوباره تنهايي

من و زمان رسيدن به قاف شيدايي

دلم به ياس شد اهن چگونه دل بكنم

ز كهرباي دو چشمت در اوج گيرايي

منم شبيه تو و تو شبيه من اما

منم من و تو تو هستي نه من و تو مايي

تفالي زدم و حافظ ارمغانم داد

گرفت در اثرم شعله ي شكيبايي

((فراق و وصل چه باشد رضاي دوست طلب

كه حيف باشد ازو غير او تمنايي))

چنان ترك زده اين غم به چيني دل من

كه تكه تكه دلم مي شود به ايمايي

چنين نبود غمم مي كشيد اگر گل من

مسير ريشه اش ازقطره ام به دريايي

كه دوش باد به تشييع پرپر گل سرخ

ندارد از غزل عاشقي مدارايي

تو حافظا كه شفا را به مي حواله كني

كجاست ساغر و ساقي و باده پيمايي

به قول حافظ و سعدي امان ازين هجران

دوباره يك شب ديگر دوباره تنهايي

محمدكربلائي(رها)قم بهمن1391

***********************************************

از رها:تقديم به پارسي زبانان

براي شاخه گلي سرخ...

شايد براي خسته ي تن خواب مي اري

شايد براي تشنه ي لب اب مي اري

پيرم وليكن خفته در گهواره ي صبرم

در ارزو هستم برايم تاب مي اري

گردون تو حق داري ولي لعنت به اين حقت

در زير دندانت جگرها باب مي اري

زاييده بانوي خيالم دختر شعري

با شانه هايت گريه را اسباب مي اري

چشم ترم ماهي در رقص تلظي شد

با ابروانت طعمه در قلاب مي اري

شاخه گل سرخ لبانت دختر شرقي

از زخم غرب سينه ام سرخاب مي اري

خيام شعرم همت مي كرده امشب باز

جام غزل جز مي چه حرف ناب مي اري؟

رها دي ماه 91

********************************************

برای یک شاخه گل سرخ..........

بیا با من مدارا کن که مثل من تو تنهایی

تو هم مانند من هرشب مرا از دور می پایی

همیشه در توهم ها تو را می بینمت با من

که هر جایی که من هستم تو هم همواره انجایی

اسیر برزخی هستم که راهی از حصارش نیست

تو می ایی: نمی ایم ، میایم من: نمی ایی

حدیث گیسوانی که در اشعار قدیمی هست

هم اکنون نیز می خوانم ولی با سبک نیمایی

سلامم را نمی خواهی بگویی پاسخی ايا؟

تو را من چشم در راهم شباهنگام تنهایی

نگاهم غرق چشمانت سکوت و اخم اجباری

سکوتت جاودانی تر از اواز حمیرایی

نمی دانم امیدی هست؟اعجازی ثمر گیرد؟

که اخر بر سر دارند انفاس مسیحایی

رها کی می شوم از غم؟چه می شد اخر ای دنیا

اگر می شد بسازم با ضمیر من و تو،مایی...؟

رها اذر91

*********************************************

رسید نوبت باران و جاده ها نم شد

دوباره فرصت دیدار ما فراهم شد

شکوه شرجی یک عصر سرخ پاییزی

نفس زدی و نفس های من دمادم شد

نشست گرد اساطیر عشق روی زمان

تو سیب چیدی و شیطان دوباره ادم شد

نه طاقتی که نبوسم نه جرات خواهش

غریزه راه خودش را گرفت و کم کم شد

و من که در تپش لحظه های زود عبور

برای ثانیه ای جاودانه خواهم شد

و تو مهاجرتت ناتمام برگشتی

به یاد لانه سردت دوباره سردم شد

به غمزه ات اموختی مرا هزهزاران شک

ستاره ای بدرخشید و طالعم غم شد

تو دور می شدی و اه بی اراده سرم

به جای شانه ی تو روی شانه ام خم شد

رها مهر 91

********************************************

مصرع اول تضمين از سهراب سپهري ا

تقديم به او كه خود مي داند...

چرا گرفته دلت مثل اينكه تنهايي

منم شبيه توام پس چرا نمي ايي

تفاوت نشدن با نخواستن در چيست

قضا چه است و قدر زير سقف مينايي

مدام دور تسلسل زدم درين متضاد

و عشق فاصله اي كه گرفته معنايي

بيا كه پاي تو بايد ترك بياندازد

نه ديگري به چيني حساس تنهايي

چه تلخي ملسي هست چايي عمرم

اگر دو قند بمانيم پهلوي چايي

من از تلظي عشقت هميشه لبريزم

هميشه غرقه ي ان چشم هاي دريايي

رها شهريور 91

****************************************************

شعري اندوهناك از دوستي خواندم و چنين افتاد:

ليلاي بي مجنون من شيرين بي فرهاد شد

عذراي بي وامق شد و زلفي شد و بر باد شد

تهمينه بي رستم شده بهرام و گل اندام كو

فرخ لقاي بي امير كوهي كه بي فرهاد شد

مينو رخ زهره چه شد رودابه اي بي زال شد

اميخت در اغوش غم ابستن فرياد شد

گيسوي كفر حافظي گويا از اول قصه بود

دوران عاشق پيشگي افسانه بود از ياد شد

عاشق الف هجران دال معشوق يا وصلي گران

وقتي جدا افتاد دال شيدا ببين شياد شد

گفتيم ديواني غزل ما هيچ تنها يك نگاه

روزي همه كف مي زدند روزي دگر از ياد شد

زلفي به باد بنياد ناز معشوق را عاشق چه شد

گفتند بند است عاشقي از عاشقي ازاد شد

با اين غزل غم حل نشد درياي غم ساحل نشد

شعري شنيدم نيمه شب بغضي شكست و داد شد

رها شهريور 91

**************************************************

باران گرفته است و کسی می رسد ز راه

چیزی شبیه چهره ی مرموز قرص ماه

چیزی شبیه راوی افسانه های شب

چیزی شبیه یک کلمه برق یک نگاه

چیزی شبیه خاطره یا بیت یک غزل

با من نشسته از سر شب تا دم پگاه

چیزی شبیه ان که شبیه کسی نبود

چیزی شبیه کاغذ و یک نقطه ی سیاهرها

.........................................

خسته ام از گردش تکراری این سال ها

خسته از پند و نصیحت حکمت و امثال ها

بچگی ها فکر می کردم کبوتر راحت است

نکته ها اموختم از خون روی بال ها

از قضا اموختم دنیا الفبای قدر

بی کلاهی قد خم شد اقتضای دال ها

شهرت شیطان از ان گردیده عالمگیر که

پیروان منکرش کردند قیل و قال ها

گاه باید بت بسازی گاه شیطان بر بشر

گرگ و شبدر شیوه ی چوپانی این مال ها

کو بر و بازوی اویی تا تبر بردارد و

بشکند در ذهن ما اندیشه ی تمثال ها؟

بازهم جهد شبم امیخت با ایمان به کفر

خسته ام از گردش تکراری این حال ها

رها مهر 91

 *******************************************

من در طلب ان بت رويايي خويشم

در ارزوي مستي و شيدايي خويشم

هر لحظه گذر كرد و جواني زبرم رفت

هرثانيه هم صحبت تنهايي خويشم

هرچند كه ساكن شده در كوي غم هستم

سرگشته هنوز از دل حيراني خويشم

سال ازپي سال امد و عمري كه گران شد

بيخود شده از غفلت و هوشياري خويشم

مجنون شده از دوري معشوقم و اما

من در عجب از مستي ليلايي خويشم

گويند ازين شعر شوي شهره به عالم

بي شائبه من تشنه رسوايي خويشم

رها

*******************************************

راهيان ره تقدير به من گوش كنيد

گوش بر دختر اشعار من اغوش كنيد

يك نفس رخصت انديشه به شب را بدهيد

هر چراغي كه بدست امده خاموش كنيد

يادتان رفته كه ديريست كه سرگردانيد

عادت اين است كه پيش امده را نوش كنيد

عادت اين است ولي عادت سرگرداني

نشود عادت نسيان كه فراموش كنيد

*************************************

 

 

غير از سوال خويش ملالي نداشتم

اكنون عمر رفت و مجالي نداشتم

رويا براورنده ي افسانه هاي شرق

غير از تو ارزوي محالي نداشتم

شاید چو دست قابله بر گرده ام نشست

پرواز ارزو شد و بالي نداشتم

تعريف اگر براي نبودن وجود داشت

بر گردن وجود وبالي نداشتم

گفتم كتاب علت خود زير و رو كنم

معلول خسته بودم و حالي نداشتم

عمرم درين تسلسل ترديدها گذشت

غير از نبود خويش سوالي نداشتم

رها

************************************

مصيبت مي رسد هردم ازين ويرانه بر دل ها

نشايد راحت اسودن درين درياي مشكل ها

حكايت مي كنم دردي كه وصفش بر قلم نايد

هويدا درد ناپيداست بر اين غم خصايل ها

غريق موج بودن شد سراپا از ازل جانم

برين درياي مشكل ها نمي ايند ساحل ها

هزاران راه و بيراهه گرفتاريم و در جهليم

بسي اضداد در جان است و بسياري شمايل ها

همين بس دان كه مي رنجد دلم در سينه از تنگي

به ابياتم نمي گنجند از اين خصايل ها

سرشكم ديده مي شويد كه حتي عهد ازادي

سرشك اين ستم هرگز نمي شويد ز منزل ها

شبم در غم سحر ماتم چه رنجي هست بر ادم

از ان گرديم عاقل چونكه خود خوانيم جاهل ها

رهايي نيست از اين ننگ و گردش مي كند دوران

سر ساحل ندارد موج اين درياي مشكل ها

*********************************************

 


چهار شنبه 23 مرداد 1392برچسب:,

|
 

نيمايي (1)

دلم مي گيرد از اين نسل بي حاصل
نشسته در كمين دايم به مهر ايين شب قاتل
محبت نيست مولانا كه ازتلخ حضور ادم و حوا
بسازد مل
امان از سنگدل مردم امان از دل.
دلم مي گيرد از اين نسل بي تعريف
نخرده ي از لب معشوق سرخ مي
نبرده ي دست بر جام لبالب عشق فرباده ي
دلم مي گيرد از چشم نشور هنگ بي فر مردم اين شهر
الا خيام در يابم
به شرب جامي از تلخينه شعر از زهر افيون هوار از دهر.
نگاهم كن ببين هستي
منم يك تكه ي ناچيز از جانت
تو ماري دوش ضحاك به اباد و
منم مخروبه دل،از دست رفته شهر ويرانت
خوشا فايض كه افسون پري اش كرد ديوانه
غزل در وصف هجران گفتن اسان است
امان از هجر عاشق كش
كه معشوقش ببيند دست بيگانه
امان از هجر معشوقي كه عاشق را نمي داند چرا چشمان تر دارد
چه ها در دل گذر دارد
بسي زنهار از هجري كه عاشق چون بفهماند به معشوقش
كه معشوقم بهل دست رقيبان را كه دستان تو قيمت بيشتر دارد
كجا ان دست هاي خشك و صحرايي
تو را نشناس به من جان
مقام امن بر گلهاي تر دارد؟
چه فرجاميست در جنگ ميان بخت جبر و عاشق دلسرد
به جز ديوان شعري كه سرود از واژه هاي درد
به جز من ها نمي دانم.
چه حاصل دارد اين اورد؟
مثال تو نمي باشد شبيه قصه ي انگشت در جمع تو و نارنج با خنجر
ستايش بود يوسف را
چه كس قلب تو را دارد كنون باور؟
مگر يادت نمي ايد
شبانه گريه هاي  زمزم چشمان حسرت ديده ي هاجر.
لبها خشك و چشمان تر.
عجب عاشق به دست و پاي مي جورد دل خشكيده ي مردم.
وليكن زمزم فهمي نمي يابد
كه مي ماند تلاش ابتر.
نه اعطاييست از ساغر.
به سوي وادي ايمن ،طور عشق مي فرماد.
به قول (ميم اميدم )شاعر نوميد اي فرياد
جهان سست است و بي بنياد
ازين فرهادكش فرياد اي فرياد اي فرياد...
تبر بر بيستون بي همتي ماندست
نمي بينم بر و بازوي فرهادي
گذشت ان عاشقي ها دي.
كجا وامق كه از باروي سخت كاخ اين فرهنگ ضحاكي رود بالا؟
براي نوش يك جرعه ي لب از عذرا.
چه مرگم هست؟
ايا هيچ كس از من نمي پرسد كه بردار از شكايت دست؟
ايا هم نمي پرسد چه دردم هست؟بيمارم؟
كه خوان نعمت از لذت پر است و من سراغ از سير عشق و
ناله از كم عدس دارم؟
قيامت در همين لحظه ست
ببين پاشده از هم مهر در ادم
بغل دارد جنين قبل از تولد زانوي ماتم
ببين درياي احساسي چه اشفتست
ببين تاريك اختر بخت حوران خيابانگردشدم دلسرد
ببين درياي خون دل كه درمان نيست
كجايي كشتي اويي
كه در فتح خدانايان كنعان نيست.
اه اي ادم:
مثل او كور است و بخشنده
طلا را فرض مس دارد
تو اما در پي رد بهاي اصلي ان باش.
 
و يا موري كه از بار محبت ها
ضعيف از درد غارت ها

اگر او مور باشد تو سليمان باش.

 اه بانويم

مقام گوشه ي چشمت نشين شاه نشمارم؟
ولي در حسرت و ترديد مي مانم.
تو اگه باش
ايا هم تو مي داني؟
كه ميزان ترازوي بهاي سرخ لبهاي تمشك تو
زبان بي حس و چشمان كور مردم هرگز نيست؟
دل از كف دادن اسان نيست.
لياقت عشق مي خواهد.
بانويم تو مي داني؟
اگر روي زمين فرهاد،وامق،ان پرستي نيست
تو شيرين و تو عذرا و تو انيسا كه مي ماني.
بانويم بياور مي
به مي حتي اگر هرگز نگيرد ناله هايم سر
خيال بودن با تو
درين محصور تو در تو.
مگو هان شاعرا مي واژه ي كهنه ست
نمي داني مگر مي كهنه تر بهتر
دلم مي گيرد از اين نسل بي حاصل
بانويم بياور مي
رسيد از ره شب قاتل.
فرو بگذارمت بگذر
فرا بگزينمت مگذر...
رها خرداد92 با دلي خون سينه اي چاكاچاك
************************************************
براي شاخه گلي سرخ:
اه بانويم
هلاعشق زليخايي ت نستودند
درباور به ميزان لياقت هاي قلب تو.
گل سرخم ، به دنبال پر گلبرگ هاي تو
زند تك مردم چشمان غم بيناي من دو دو
اه اي بانو
 بداني يوسف قلبم،
قسم بر شور دستانت كه هرگز من اگر از خلوت عشق زليخاييت بگريزم
كه غوغا بود از ترديد و ترس و من نمي دانم
كه خود از عشق لب هاي تو لبريزم
به فكرجبر ممكن بودم ونا ممكن و حتي اگرها و 
از استفهام سرريزم.
خبر كي داشت از ناگفته هاي يوسف قلبم.
كه مي داند كه سودابه چه در دل داشت
وقتي كه
سياوش پاي در اتش نها ن مي شد
كه وايم اتش بي رحم معشوقم نسوزاند
اه من تنها خبر دارم 
چگونه شعله ي نامريي شورش مرا سوزاند
چه سوزي بود در احساس قلب دي
نشيند حال من شايد چو خاكستر به رخ  فر  وي
نمي دانم
كه شايد كو ري چشمان يعقوب نگاه من
به اعجاز شميم دست محروم زليخاي دلت يكباره بينا شد
زليخايم صبوري كن
كه ساقي دوش ما فعلا عروج تاك خواهد شد
كه تا گاه وصال ما
به دست اهرمن فرهنگ اين مردم
بسي پيراهن از تزوير نزديكان و ناداني دوران
يا به دستان تضاد رفتن و ماندن
و يا شور هماغوشي كه چاكاچاك خواهد شد
رهاخرداد92

****************************************

به مادر نداشته ام ، شاخه اي نيلوفر...
ببين مادر
نشسته گرد و خاك زود پيري روي چشمانم
كه اميد نگاهت را اگر از من بگيري هيچ وتنهايم
شكسته گرچه فلبم
در هوايت من نفس دارم
ببين درگاه قلبم را كه دايم رو به دورادور مهرت باز بگذارم
به شوق گاه ديدارت 
به شوق خنده ي لبهاي گل بارت
تو را هرشب
ببين من چشم در راهم.
گل رويايي دست عروس مهرباني گوش كن مادر
قسم بر مست لبخندت
نگاهم كن كمي با چشم هاي خسته ات ديگر
نمي بيني دلم با خاطراتت مي تپد هر روز؟
به تقويمت نگاهي كن
چقدر از عمر من با رفتنت از دستهايم رفت؟
و ياد ان تبسم هاي نيلوفر اداي تو  
دل پر خون من مي تفت؟
گريزان است از من بخت:
نگاهم كن مرا اي پاكيت دوشا بدوش شان نيلوفر
ببين در حسرت برق نگاهي تر
به جاي شاعر شاد از شكوف نيلياي خند و مي خندت
تمام روز دل تنگت
شدم يك شاعر تنها سرودم شعر
از ايمان به نيلوفر
و اينك شعرهايي كه سرودم تا بيايي و بخوانيمش
گلم در زير باران مانده در دفتر...رها مهر92
************************************

شنبه 5 مرداد 1392برچسب:,

|
 

ترانه(1)

 

 

 

چه جوري مي تونم از حال و هوات دل بكنم

 

راه جبراني نداره اشتباه رفتنم

 

فكر مي كردم كه اگه خبر بشن دور و برت

 

هم دلت ميشن و همصداي گريه كردنت

 

توي اين غربت تنهايي باز اواره شدم 

 

تو رو از پيش خودم روندم و بيچاره شدم

 

گل سرخ من دلم تنگ براي غنچه هات

 

براي شكفتن خنده ي غنچه ي لبات

 

كاش ميشد يه فرصت دوباره پيدا بكنيم

 

دستامونو دوباره تو دست هم جا بكنيم

 

چقده سخته حالا بي خبرم از تو دلت

 

خبر از قهوه ي چشمات و لباي عسلت

 

فره انگيز دلم خاطره هامون يادته

 

من مي گفتم تو رو ميخوام تو مي گفتي عادته

 

اما امروز كجايي ببيني روز و حالمو

 

ببيني بي تو  شدن چه جور شكسته بالمو

 

انگار از دنيا جدايي سهم هرچي عاشقه

 

مرور خاطره ها شكنجه ي دقايقه

 

نمي بينه هيچكسي گرگ كمين نشسته رو

 

ناسزا ميدن فقط عاشق دل شكسته رو

 

ياد اون بوسه بخير كه از لبات گرفتمش

 

منتظر م از رو لبام  رو ي لبات پس بدمش

 

رها مرداد92

 

 


پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:,

|
 

سپيد(1)

به مادر نداشته ام.......
اغوشت مقام امن سري است
كه بهانه ي نوازش هاي دورادورت را دارد.
در شگفتم
وقتي كه روي تراس
براي اب نوشاندن به گلهايي مي روي
كه طالع سپيد در كنار تو بودن را دارند
نمي بينمت.
انجا ميان نيلوفرين گلها از ديدگانم پنهان مي شوي.
چراكه تفاوتي
با معصوميت يك شاخه نيلوفر نداري.
تنها گلبرگ لبخندت كه مي شكفد
اغوشت را هدف اشك هاي من مي سازد...
رها...به مادر نداشته ام
مهر92
********************************************
سيب پاييز را مي گذارم 
زير دندان هاي لس خنكاي افتاب بي رمق.
و نسيمي كه بوي خزان لحظه هاي با تو بودن را دارد.
يادت هست بانو؟
شرجي غروب، وقتي دانه هاي باران
به پابوس قدم هاي مهرت
بر اغوش وجودم مي باريد؟
اكنون شميم پاييزي ديگر
ترانه هاي مستي من را به يادگار دارد
وقتي عشق بر زمين خيمه زد
و حسادت ابليس هاي بي مهري
به ادم و حوايي كه سيب عشق مي چينند بر انگيخت.
سرم تكيه گاهي ندارد بانو
باورم نيست پرواز گلبرگهاي سرخت را
در نسيم بي رحم دوري از سرزمين وجودم
اين سرزمين جشن ان سه بوسه را اكنون
عزايي بر خاطره ي باتو بودن برپاي مي دارد.
گل سرخم روز وعيد پيوند ما در مهرپرستي
خاطره ي شوم جدايي شد...اكنون كجايي؟
رهامهر92
******************************************************
در شگفتم
كه تفاهم ما ادم ها اين است
كه هركدام تنها خودمانيم
مثل رد انگشت هايمان.
عشق تنها
سوتفاهمي است
كه روياي تفاهم در سر دارد.
رها شهريور92
***********************************************************
اقيانوس بيكران نيست نگاه كن
پايان ان درست روبروي پنجه هاي پاي توست
عشق سفري است كه از پايان اغاز مي شود.
قدم برداشتن از ساحل ارامشبي تفاوتي
به درياي مواج مهرپرستي.
رهاشهريور92 با قلبي اندوهبار از دوري انكس كه زخمم زده است
**********************************************************
از خوابي عميق بيدار شدم
كه در گرم اغوشت مرا با خود به اوج روياهايم برده بود
رفته اي .به ناگاهي كه تصوير خاطرات
زودتر از انچه تصور داشتم
تنها يادگار روزهاي ابري با تو بودن شد.
پرده را كنار مي زنم
و اين من
جامانده اي در دنيايي از رنج هاي دوري
كه از پشت پنجره اي مه اندود بيكران افق نبودنت را
به پرواز مي ايم.
و تنها
رد پاهايت بر روي برف ها مانده است.
و اين نخستين زماني است
كه از امدن بهار
غمگين مي شوم.
رهاشهريور92با قلبي چاكاچاك از بي مهري قوانين هستي
************************************************************
عروس خيالي سالهاي دوري!
هنوزهم عبور روزهاي دوري را از ان كسي كه نمي داني كيست رصد مي كني!
 روياي چشماني كه انتظارش را مي كشيدي
در همهمه ي بي نهايت درونت پابست دوامي بي انتهاست!
با اينگونه بودنت در جدالي پايان ناپذير
فرصت هاي انگونه بودن را مي سوزاني
و از فرط اندوه به چشم هاي غريبي كه
 در سينه ات قلبي نمي بينند لبخند تسليم مي زني!
تا شايد لاشه هاي اندوهبار سرزمين در انتظار باران وجودت 
ديرتر طعمه كفتارهاي الت پرست شود
واندك زماني لاشخورهاي ئيسم هاي قديمي نو گرا را
از انديشه هايت براني.
و فراموشي و مدهوشي
تنها راهي ست كه براي قدومت مهياست
قدم هايي كه به سمت لذت هاي هوس بار موجوداتي مي رود
كه تكانه هاي قلب تو را
وقتي كه به خودت مي نگري نمي بينند
و چكه هاي اشك جامانده در چشمانت را نمي گريند.
در تنهايي خويش بر بستري خالي مي خسبي
و تيك و تاك ساعت ديواري
از رسيدن صبحي ديگر خبر مي دهد
تا جام شرابي باشي
براي دستهايي كه مي نوشند و قدح بر زمين مي كوبند.
عروس خيالي ساهاي انتظار!
اكنون اينجا من
درددل هايم دردهايي ست
كه تو در مدهوشي خودفريبي لذت بار بي هويتي
و كسي نبودن
فراموش مي كني.
زخم هايي كه بر انها سرپوش بي تفاوتي مي گذاري.
اشك هاي جامانده در چشمان بي فروغت را بايد چكيد
و شكوفه ي پژمرده لبهايت را 
با بوسه اي به بخشندگي باران به ريشه هاي هويت زن بودنت
شكفت.
و در حالي كه تو ناله هاي لذت بار در بستر خودفريبي سر مي دهي
من در درونم مي نالم
چرا كه هر بار با دهانم ناليدم
تنها به سخره ام گرفتند
و تو حتي خودت اندوه مشترك مان را نشناختي.
در اين زمانه ي بي رحم 
و با اين قوانين لايزال زخم شكاف
چگونه سر كنم باق مانده ي اندوهبار روزهاي پر تلاطم زندگيم را؟
و كالبد مصرفي ات
تنديس دوران شكنجه اي بي رحم است.
شكنجه نا اگاهي هاي تو از خودت.
من همچنان مي گريم.
و دستم را دراز مي كنم.
تا مگر لحظه اي چشمانت را باز كني
شايد درين سقوط نامفهوم
به پرواز در اييم.
وقتي كه دوستي اغاز مي شود.
وقتي كه عشق بالهاي شكسته مان را
دوباره مي روياند...
رهاشهريور91.نيمه شبي دردناك از زخم بي مروت دوري معنوي
**************************************************
زمان نسبي مي شود
وقتي كه تو باشي
و وجود مطلق مي شود
وقتي احساست از ان دورهاي ابري و باراني
به پاي من بپيچد
نيلوفري چشمانت
نقاهت شب هاي تنهايي مرا
به ابديت تو را خواستن
پيوند مي دهد
و تو تو هستي نه كس ديگر حتي خودت
هستي تو در قلب من تعريف شد
ان هنگام كه چشم به راه
مادر نداشته ام
تنهايي تو ستودني ست تنها بمان بوته نيلوفر
كه اغوش مردابي  ديگر كسان
لايق گلبرگهايت نيست
شبنم چشمانم مي نوازدت
و اغوشي شدم براي سالهاي تنهاييت
تنها صبوري كن
تو چه بروي يانه
برايم خودتويي
و اين در هستي مكرر نمي شود
رهايت نمي كنم
چون نمي توانم چون نمي خواهم
دوست دارم عشق به مادريت
تا مي شود 
از نزديك احساس شود
همانگونه كه زماني جوانه زدي
نيلوفرانه
و نيلياي گلبرگهايت
مرا از تنهايي مرداب و بستري از كهولت جواني
جدا كرد 
و مرا با خود بردي به ابي بيكران اسمان
و زندان شدم
در قلبت
چه باشي چه نباشي
از قلبم رهايت نمي كنم...
رها شهريور92
******************************************
و عشق
فاصله ايست كه معنا مي يابد.
و اين سوتفاهمي است اينك
روياي تفاهم در سر
رها مهر92
************************************************
به : مادر نداشته ام...
و مي تراود اشعه هاي مهر بر گلبرگهاي
دستان ظريفت 
ازنيلياي چشمانت.
مادر نداشته ام!
به شبنم نيلوفري گونه هايت
مرداب دلم را
جنبش زمان بخشيدي.
در نشئگي با تو بودن
هرچند در خماري چرايي ها. 
كه تو نه يك سوال
و نه يك جوابي.
تو تنها يك مادر تنهايي
و من براي تو تنها فرزندي تنها.
مادري هستي كه نداشته ام!
مادري كه
سوگند به اخگرپاره هاي لبخندتش
به معصوميت غنچه اي نيلوفري
رهامرداد92
****************************************************
 
براي شاخه گلي سرخ:
تو را دوست دارم
مي داني چه اندازه؟
و تو مي گويي خودم بگويم.
من دوستت دارم
به اندازه ي خودت
چرا كه تو تعريف تمام معناي زندگيم هستي
دوستت دارم
به اندازه ي شاخه گلي سرخ
چرا كه تعريفي از دوست نداشتنش ندارم
عينيت معناست
ارزش در خود است موجوديت يگانه ي ارزش است
حتي اگر يك مشتري نداشته باشد
دوستت دارم
به اندازه ي بي معنايي زندگي
بدون داشتن تو
من در تو تعريف مي شوم
در غم فراموشي قيمت خودت توسط خودت
در به دنبال معنا ساختن براي زندگي.
دوستت دارم
به همان اندازه كه دوست داشتن
تعريفي ندارد...
رهاخرداد92
.....................................
و عشق كه
 خلاصه مي شود در صداي ترمز يك ماشين از پشت سر
و در حجم نفس هاي ترديد اينده و فسوس گذشته
و چند بار اين پا و ان پا شدن
و خلاصه مي شود در هر چيزي
غير از ان چه بايد باشد
و اين تكاملي است
به سوي تناقص عشق
جنيني است كه قبل از تولد پير مي شود
و با مرگ متولد مي شود.
ولي باز هم اشتباه...
اكنونشان را دشمنم
دشمني ذليل كه مي سوزد از ناداني حريفش
و ان بودنشان را ارمان.
زمان مي گذرد
و من به نظم هستي ايمان مي اورم
به تكرار بي نقص نكبت تاريخ
و پازلي كه به سمت تكامل اين تناقص ادامه دارد
نه نه اين فاجعه اتفاقي نيست
كه برايم مهم نيست چيست
لعنت به اين چهار
حال از ضرب هر عددي در دو حاصل شده باشد
و مي بيني چند قدم ان سوتر
عشق
تنها در صداي ترمز ماشيني خلاصه مي شود...
رهاخرداد92با دلي مالامال خون
************************************** 
تنهاييم هويتي ناميراست 
كه مي توان
به ان سوگند خورد...
رها
****************************************
دليلش برايم مهم نيست
هرچه هست باشد
لعنت به اين چهار
حال از ضرب هر عددي كه مي خواهد
در دو
حاصل شده باشد
رها
***********************************************
من مدت هاست عاشق شدم 
اما كسي معشوقم نشد
فقط مرگ به من چشمك زد...
رهاارديبهشت92
*******************************************
در يك چيز هرگز شك نكردم
و ايمانم به ان ماندگار شد
اينكه رنج مي كشم
رها
**************************************************
زن مرد
و هرگز فرصت نداشت تا
به زن بودنش بينديشد
به مهرباني هايش
به زيباييش
به پاكي اش
كه با شاخه اي گل سرخ در رقابت بود
و بهتر بگويم:به زن بودنش.
و دستانش خلاف قلب صافش
پر از چين و چروك بود 
از نان گوشت تن نامرداني كه
به تنور مي كوفت.
تنور،تنها شنونده ي دردنامه هايش.
امدم تا بنويسمش
اما خجل شدم از كم سرودنم
كه جز اه و انوهي خفته در بقضي سه هزار و پانصد ساله
چيزي براي سرودن نداشتم...رها مهر92
********************************************************
اي كاش هرگز تو را ارزو نمي كردم
بانو
عبرت نشد برايم
كه هر چه را ارزو كن 
تنها رويايش برايم مي ماند و بس...
رهامهر92
***********************

جمعه 14 تير 1392برچسب:,

|
 

سپيد(2)

تنهاييم هويتي ناميراست

كه مي توان

به ان سوگند خورد...

رها

..............................................................

 

درست همان زمان

گاه سفر مي ايد

كه كوله بار سوالت لب ريز شد...

رها
.........................................................................................................................

 شباهنگام

بر سنگفرش  خيابان هاي مه الودشهر

زير نور مه گرفته ي چراغ هاي گازي شب

تلو تلو خوران از بار بيرون مي ايم

در حالي كه تاريكي زير بازويم را گرفته

تا زمين نخورم

زير چراغ مي رسم

نمي يابمش

در نور نمي بينمش

از نور به تاريكي مي روم

هم رنگ است

نمي بينمش

اما همچنان زير بازويم را گرفته تا زمين نخورم

دوست تاريكم بايست

جلوتر 

در پهنه ي تاريكي خروش دريا مي ايد و بوي شورش

پشت سر عطر ترشيده ي شراب ارزان

امشب به كدامين سو برويم  دوست تاتريك من؟

سكوت مي كند

منتظر است

هرطرف بروم زيربازويم را مي گيرد تا زمين نخورم

مقصدي نمي دهدم

رهايم نمي كند

به او محتاجم تا قدم بردارم

دوست تاريك من

شبگردي چون من

در روشناي ترديد.

اه

نمي دانم

اتلانتيس رويايي را خواهم يافت؟

رها

..............................................................

تاريكي را نمي يابم

از نور به تاريكي مي روم   

 ...................................................................................................

و تو

اي زن

درين سرزمين

عطرها را

تنها در اينه ها تماشا مي كني...

...رها ارديبهشت92

جمله :(عطري خودش را در اينه تماشا كرد)از سهراب سپهري است

.................................................................

از بس ارزو داشتم

و ارزو چيست؟

انچه نداري

وگرنه چه اروزيي؟

و بس رويا داشتم

كه رويا چيست؟

جز تصور ارزوهايت در خيال؟

جز انتظار؟

جز شايد خود فريبي؟انكار؟

نمي دانم

ديگر هيچ چيز نمي دانم

شايد مرگ رهايي است

گنه من خواستن بهترين ها بود

بهترين هايي كه نبودشان را مي فهمم

اما نمي دانم .

ديگر حتي نمي دان چه مي خواهم.

حس جاودانگي دارم در هيچ.

و عشق

تنها اميدم عشق چيست؟

جز جز قبول وجود چيزي به نام قلب در سينه او؟

مرگ كجايي با تمام وحشتم دل تنگ تو ام

گزيري ديگرم نيست

من از فرداي چنان سخن نمي گويم

از رنج اكنون مي گويم

من

اكنون

اينجا

رنج.

اگر عدالتي باشد

گناه من چيزي جز عشق نبود

و ارزويم

جز بهترين ها

بهترين هايي كه نمي دانم چيستند.

افيون مرگ

وسوسه ام مي كند.

چه داشتم از زندگي

جز رنج

جز ترس

ترس از اشتباه قدم هايم

قدم هاي ناگزير

كوله بار سوالم پر شده و وقت رفتن است

من دوست دارم

با رفتنم

اگر خوبي داشتم چه واهمه اي اگر عدالتي هست

و اگر بدي

چرا نروم تا بدي هايم تكرار نشوند

تا ادامه نيابند

و اگر عدالتي نباشد

چه تفاوتي مي كند

امروز يا فردا

چه كنم؟

نمي دانم

ديگر هيچ چيز نمي دانم

اين شعر هم تمام شد

و قدم ها ناگزير تكرار

بانوي گل سرخم

نماد خود بودن خود

طوفان جبر مي ايد،

بدرود و

درود...

رهاارديبهشت92

...............................................................

من صداي قدم هايم را م شنوم

قدم هايي با استقامت

بدون هيچ لغزشي

بدون ترديد

و انسوي واحد زمان

قدم هايم به سوي مرگ

چگونه زندگي كردن را در لحظه اي قبل در ثانيه اي بعد مي يابم

اگر بيابم

اگر اشتباه نكنم

و چقدر سخت است

گويي هيچ اشتباهي ندارم

و اين رنج بزرگي است

چراكه هرگاه اشتباهي در كار نباشد

يعني درستي نيست تا ميزان قدم هايم باشد

اميدوارم روزي برسد تا بدانم اشتباه مي كردم

قدم هايم استوار برداشته مي شوند

اي كاش زندگي نيزمعنايش

به صراحت وقوع مرگ بود

نه به نا اگاهي از ان

اي فرزندي كه ندارم

تو را وصيت مي كنم به نبودن

و اينكه اگر بودي

هميشه زخم هايي را در سينه ات تازه نگه دار

تا فراموش نكني كه نمي داني كيستي

تا باور كني كه براي بستر ارام همسرت

يا هماغوشي اسان دخترت با ديگري

چاره اي نيست

كه باور كني نمي داني كيستي

ان وقت

در طوفان ترديدها

معناي پرچم را مي فهمي

هويتي كه مكان امن را

به كساني كه دوستشان داري نشان مي دهد

و اين است بشر

يك بمب خود انفجار

كه از لحظه ي تولد

ضامنش رها مي شود...

رها ارديبهشت 92

 

.......................................

دليلش برايم مهم نيست

هرچه هست باشد

لعنت به اين چهار

حال از ضرب هر عددي كه مي خواهد

در دو

حاصل شده باشد

رها

.....................................

من مدت هاست عاشق شدم

اما كسي معشوقم نشد

فقط مرگ به من چشمك زد...

رهاارديبهشت92

............................

در يك چيز هرگز شك نكردم

و ايمانم به ان ماندگار شد

اينكه رنج مي كشم

رها


چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:,

|
 

غزل(2)

 

سرگشته ام هميشه ولي باز راهيم

در گير و دار علت و معلول واهي ام

مشغول يك قصيده كه هرگز نمي رود

ان سوتر از زمين و زمان داد و اهي ام

يك سوي اين معادله را كرده اند رنج

اي دست روزگار بكاهي نكاهي ام

بايد براي نامدگان فكر بكر داشت

اي واي من دوباره در افكار واهي ام

اري پدر چه بود نصيب تو از وجود

من اشتباه يك پدر اشتباهي ام

وقت عمل هميشه كم است از زمان فهم

يك امتحان اول ترم شفاهي ام

بر دوش باد بس كه گل سرخ ديده ام

از ابتداي امدنم در تباهيم

رهافرودين 91 با دلي خون قلبي پاره سينه اي اه اندود

.........................................................................

براي شاخه گلي سرخ.....

دوباره يك شب ديگر خيال و رويايي

تو و من و غزل و غم شراب و ماوايي

شبانه نم نم باران قدم زدن با تو

بدون هيچ چرايي بدون ايايي

شكفته غنچه ي سرخ لبت به روي لبم

تويي كه قطره ي باران براي صحرايي

بدون حسرت عذرا شفا نمي باشد

براي تشنه ي وامق شراب ليلايي

تويي كه كوروش مهرت هويتم را ساخت

به فتح بابل قلبم نكرد پروايي

به حزن صوت حميرا عزيز رفته سفر

به راه مانده دوچشمم چرا نمي ايي؟

به تندباد حقيقت گل خيالم رفت

دوباره يك شب ديگر دوباره تنهايي...

رها اسفند 1391 با دلي خونين

......................................................................................

براي شاخه گلي سرخ ...

دوباره يك شب ديگر دوباره تنهايي

من و زمان رسيدن به قاف شيدايي

دلم به ياس شد اهن چگونه دل بكنم

ز كهرباي دو چشمت در اوج گيرايي

منم شبيه تو و تو شبيه من اما

منم من و تو تو هستي نه من و تو مايي

تفالي زدم و حافظ ارمغانم داد

گرفت در اثرم شعله ي شكيبايي

((فراق و وصل چه باشد رضاي دوست طلب

كه حيف باشد ازو غير او تمنايي))

چنان ترك زده اين غم به چيني دل من

كه تكه تكه دلم مي شود به ايمايي

چنين نبود غمم مي كشيد اگر گل من

مسير ريشه اش ازقطره ام به دريايي

كه دوش باد به تشييع پرپر گل سرخ

ندارد از غزل عاشقي مدارايي

تو حافظا كه شفا را به مي حواله كني

كجاست ساغر و ساقي و باده پيمايي

به قول حافظ و سعدي امان ازين هجران

دوباره يك شب ديگر دوباره تنهايي

محمدكربلائي(رها)قم بهمن1391بادلي خون

.....................................................................

از رها:تقديم به پارسي زبانان

براي شاخه گلي سرخ...

شايد براي خسته ي تن خواب مي اري

شايد براي تشنه ي لب اب مي اري

پيرم وليكن خفته در گهواره ي صبرم

در ارزو هستم برايم تاب مي اري

گردون تو حق داري ولي لعنت به اين حقت

در زير دندانت جگرها باب مي اري

زاييده بانوي خيالم دختر شعري

با شانه هايت گريه را اسباب مي اري

چشم ترم ماهي در رقص تلظي شد

با ابروانت طعمه در قلاب مي اري

شاخه گل سرخ لبانت دختر شرقي

از زخم غرب سينه ام سرخاب مي اري

خيام شعرم همت مي كرده امشب باز

جام غزل جز مي چه حرف ناب مي اري؟

رها دي ماه 91

................................................

برای یک شاخه گل سرخ..........

بیا با من مدارا کن که مثل من تو تنهایی

تو هم مانند من هرشب مرا از دور می پایی

همیشه در توهم ها تو را می بینمت با من

که هر جایی که من هستم تو هم همواره انجایی

اسیر برزخی هستم که راهی از حصارش نیست

تو می ایی: نمی ایم ، میایم من: نمی ایی

حدیث گیسوانی که در اشعار قدیمی هست

هم اکنون نیز می خوانم ولی با سبک نیمایی

سلامم را نمی خواهی بگویی پاسخی ايا؟

تو را من چشم در راهم شباهنگام تنهایی

نگاهم غرق چشمانت سکوت و اخم اجباری

سکوتت جاودانی تر از اواز حمیرایی

نمی دانم امیدی هست؟اعجازی ثمر گیرد؟

که اخر بر سر دارند انفاس مسیحایی

رها کی می شوم از غم؟چه می شد اخر ای دنیا

اگر می شد بسازم با ضمیر من و تو،مایی...؟

رها اذر91

.........................................................

رسید نوبت باران و جاده ها نم شد

دوباره فرصت دیدار ما فراهم شد

شکوه شرجی یک عصر سرخ پاییزی

نفس زدی و نفس های من دمادم شد

نشست گرد اساطیر عشق روی زمان

تو سیب چیدی و شیطان دوباره ادم شد

نه طاقتی که نبوسم نه جرات خواهش

غریزه راه خودش را گرفت و کم کم شد

و من که در تپش لحظه های زود عبور

برای ثانیه ای جاودانه خواهم شد

و تو مهاجرتت ناتمام برگشتی

به یاد لانه سردت دوباره سردم شد

به غمزه ات اموختی مرا هزهزاران شک

ستاره ای بدرخشید و طالعم غم شد

تو دور می شدی و اه بی اراده سرم

به جای شانه ی تو روی شانه ام خم شد

رها مهر 91

........................................................

مصرع اول تضمين از سهراب سپهري است

تقديم به او كه خود مي داند...

چرا گرفته دلت مثل اينكه تنهايي

منم شبيه توام پس چرا نمي ايي

 تفاوت نشدن با نخواستن در چيست

قضا چه است و قدر زير سقف مينايي

مدام دور تسلسل زدم درين متضاد

و عشق فاصله اي كه گرفته معنايي

بيا كه پاي تو بايد ترك بياندازد

نه ديگري به چيني حساس تنهايي

چه تلخي ملسي هست چايي عمرم

اگر دو قند بمانيم پهلوي چايي

من از تلظي عشقت هميشه لبريزم

هميشه غرقه ي ان چشم هاي دريايي

رها شهريور 91

......................................................

شعري اندوهناك از دوستي خواندم و چنين افتاد:

ليلاي بي مجنون من شيرين بي فرهاد شد

عذراي بي وامق شد و زلفي شد و بر باد شد

تهمينه بي رستم شده بهرام و گل اندام كو

فرخ لقاي بي امير كوهي كه بي فرهاد شد

مينو رخ زهره چه شد رودابه اي بي زال شد

اميخت در اغوش غم ابستن فرياد شد

گيسوي كفر حافظي گويا از اول قصه بود

دوران عاشق پيشگي افسانه بود از ياد شد

عاشق الف هجران دال معشوق يا وصلي گران

وقتي جدا افتاد دال شيدا ببين شياد شد

گفتيم ديواني غزل ما هيچ تنها يك نگاه

روزي همه كف مي زدند روزي دگر از ياد شد

زلفي به باد بنياد ناز معشوق را عاشق چه شد

گفتند بند است عاشقي از عاشقي ازاد شد

با اين غزل غم حل نشد درياي غم ساحل نشد

شعري شنيدم نيمه شب بغضي شكست و داد شد

رها شهريور 91

...........................................................................

باران گرفته است و کسی می رسد ز راه

چیزی شبیه چهره ی مرموز قرص ماه

چیزی شبیه راوی افسانه های شب

چیزی شبیه یک کلمه برق یک نگاه

چیزی شبیه خاطره یا بیت یک غزل

با من نشسته از سر شب تا دم پگاه

چیزی شبیه ان که شبیه کسی نبود

چیزی شبیه کاغذ و یک نقطه ی سیاه

رها

.........................................

خسته ام از گردش تکراری این سال ها

خسته از پند و نصیحت حکمت و امثال ها

بچگی ها فکر می کردم کبوتر راحت است

نکته ها اموختم از خون روی بال ها

از قضا اموختم دنیا الفبای قدر

بی کلاهی قد خم شد اقتضای دال ها

شهرت شیطان از ان گردیده عالمگیر که

پیروان منکرش کردند قیل و قال ها

گاه باید بت بسازی گاه شیطان بر بشر

گرگ و شبدر شیوه ی چوپانی این مال ها

کو بر و بازوی اویی تا تبر بردارد و

بشکند در ذهن ما اندیشه ی تمثال ها؟

بازهم جهد شبم امیخت با ایمان به کفر

خسته ام از گردش تکراری این حال ها

رها مهر 91 

 

من در طلب ان بت رويايي خويشم

 

در ارزوي مستي و شيدايي خويشم

 

هر لحظه گذر كرد و جواني زبرم رفت

 

هرثانيه هم صحبت تنهايي خويشم

 

هرچند كه ساكن شده در كوي غم هستم

 

سرگشته هنوز از دل حيراني خويشم

 

سال ازپي سال امد و عمري كه گران شد

 

بيخود شده از غفلت و هوشياري خويشم

 

مجنون شده از دوري معشوقم و اما

 

من در عجب از مستي ليلايي خويشم

 

گويند ازين شعر شوي شهره به عالم

 

بي شائبه من تشنه رسوايي خويشم

 

رها 

 

..............................................

 

 

 

راهيان ره تقدير به من گوش كنيد

 

گوش بر دختر اشعار من اغوش كنيد

 

يك نفس رخصت انديشه به شب را بدهيد

 

هر چراغي كه بدست امده خاموش كنيد

 

يادتان رفته كه ديريست كه سرگردانيد

 

عادت اين است كه پيش امده را نوش كنيد

 

عادت اين است ولي عادت سرگرداني

 

نشود عادت نسيان كه فراموش كنيد

 

رها

 

 

 

غير از سوال خويش ملالي نداشتم

 

اكنون عمر رفت و مجالي نداشتم

 

رويا براورنده ي افسانه هاي شرق

 

غير از تو ارزوي محالي نداشتم

 

شاید چو دست قابله بر گرده ام نشست

 

پرواز ارزو شد و بالي نداشتم

 

تعريف اگر براي نبودن وجود داشت

 

بر گردن وجود وبالي نداشتم

 

گفتم كتاب علت خود زير و رو كنم

 

معلول خسته بودم و حالي نداشتم

 

عمرم درين تسلسل ترديدها گذشت

 

غير از نبود خويش سوالي نداشتم

 

رها

 

.........................................................

 

مصیبت می رسد-غیر سوال خویش ملالی-من در طلب ان بت

 

مصيبت مي رسد هردم ازين ويرانه بر دل ها

 

نشايد راحت اسودن درين درياي مشكل ها

 

حكايت مي كنم دردي كه وصفش بر قلم نايد

 

هويدا درد ناپيداست بر اين غم خصايل ها

 

غريق موج بودن شد سراپا از ازل جانم

 

برين درياي مشكل ها نمي ايند ساحل ها

 

هزاران راه و بيراهه گرفتاريم و در جهليم

 

بسي اضداد در جان است و بسياري شمايل ها

 

همين بس دان كه مي رنجد دلم در سينه از تنگي

 

به ابياتم نمي گنجند از اين خصايل ها

 

سرشكم ديده مي شويد كه حتي عهد ازادي

 

سرشك اين ستم هرگز نمي شويد ز منزل ها

 

شبم در غم سحر ماتم چه رنجي هست بر ادم

 

از ان گرديم عاقل چونكه خود خوانيم جاهل ها

 

رهايي نيست از اين ننگ و گردش مي كند دوران

 

سر ساحل ندارد موج اين درياي مشكل ها

 

رها

 

..............................................

 

امشب گذشت روز دگر از جوانيم

چيزي نصيب من نشد هرگز به غير غم

رنجي تصاعدي است كه با اين همه چرا

درگير يك سكوت پر ابهام مانده ام

تنها تفاهم همه مان رنج يك دگر

ايشان شما من و تو و او جمله جام جم

از كف اميد رفته به انديشه هاي خويش

نزديك مي شوم به جهالت قدم قدم

شبگردم اعتراف به ايمان به هيچ چيز

پيدا تر از نهاني راهم نمي كنم

من كاغذ سفيد پر از هيچ هستي ام

يك نقطه كافي است براي نمايشم

با اين همه نتايج توليد مثل باز

تنهاتر از زمانه ي حوا و ادمم

گفتند گل به عشق مچينيد رهزنيست

طوفان دد چه ساده به يغما برد گلم

تعريف اگرچه نيست مرا واژه ي عدم

بودن درين معادله سخت است دم به دم

رهاارديبهشت 92 با ذهني خودبيزار از فرط عشق به خومتعالي و دنيابيزاراز فرط عشق به زندگي رويايي و انديشه هاي  گنديده ي به دنبال عشق ناب بودن


دو شنبه 9 ارديبهشت 1392برچسب:,

|
 

دوبيتي(1)

 

از كنارم از عبوري سرد هم كردي دريغ

 در كنارم از نگاهي سرد هم كردي دريغ

 منتظر ماندم بيايد از دهانت يك دريغ

اي دريغا از دريغي سرد هم كردي دريغ

................................................

مرا ببخش بي خبر از خود گذاشتمت

مرا ببخش در تب هجران گداختمت

كه اب رسم وفايش به شعله هجران است

مرا ببخش كه ديگر شناختمت

..............................................

عجب رسمیست رسم روزگاران

 گهی چون روز گه چون شام تاری

 یکی بر دشت چون صیدی پر از زخم

 یکی بر قله چون بازی شکاری

..............................................

سری دارم به دامان تو عاشق

 دلی دارم به جز بند تو فارق

 شبی خلوتگهی جامی پر اما

 وصالی نیست ای یار موافق

...........................................

امشب دوباره حال و هوایم گرفته است

 امشب دوباره یکسره حالم گرفته است

 میخواستم دعا کنم ازغم رها شوم

 خون گریه ها مجال سوالم گرفته است

.....................................

امشب دوباره روی تورا دل بهانه داشت

 در وصف رنج دوری تو صد ترانه داشت

 مانند هرشبی که سحر شد بدون تو

 امشب دوباره دیده من صدجوانه داشت

........................................................

از يك گل سرخ چيده مي گويم شعر

 از اشك به پا چكيده مي گويم شعر

 با نم نم باران كه مي ايد امشب

 با ياد تو تا سپيده مي گويم شعر

...........................................

همیشه منتظرم یک نفر بیاید زود

رها کند همه را از عذاب بود و نبود

دوباره مثل همه لحظه های پیش از این

زمانه بود ولی او دوباره نبود

.....................................................          

چيزي بگو كه منتظرت مانده ايم ما

در انتظار امدنت مانده ايم ما

رو از چه بسته اي و زبانت گرفته اي

ما؟  ايا به ياد و خاطره ات مانده ايم ما؟

............................................................

مرا ببخش بي خبر از خود گذاشتمت

مرا ببخش در تب هجران گداختمت

كه اب رسم وفايش به شعله هجران است

مرا ببخش كه ديگر شناختمت

.........................................................

امشب دوباره سينه ي من در عذاب بود

امشب دوباره ارزويم نقش اب بود

تا كي به انتظار ظهورت به سر كنم

امشب دوباره پرسش من بي جواب بود...

........................

شايد دوباره قلب مرا زيرو رو كني

شايد دوباره پيش من اشفته مو كني

چشمم به راه مانده كه شايد بيايي و

گل هاي سرخ پرپر من را تو بو كني

رها

..............................................

دست تو را دوباره سر من بهانه داشت

چشمم به ياد ماه تو امشب ستاره داشت

پس كي مي ايي انكه به راهت نشسته ام

اين كار خير حاجت چند استخاره داشت

رها

...........................................

از كنارم از عبوري سرد هم كردي دريغ

در كنارم از نگاهي سرد هم كردي دريغ

منتظر ماندم بيايد از دهانت يك دريغ

اي دريغا از دريغي سرد هم كردي دريغ

رها

سالی شبیه همه سال های پیش

قیلی شبیه همه قال های پیش

گویا امید نیست که چیزی عوض شود

حالی شبیه همه حال های پیش

رها 


دو شنبه 9 ارديبهشت 1392برچسب:,

|
 

چارپاره(1)

به مادري ناداشته ام...... 

دلم با خاطراتت قفل و زنجیر است

تمام لحظه هایم با تو درگیر است

نمی دانم که باور می کنی یا نه

برای دیدنت یک لحظه هم دیر است

فدای زبری گلبرگ دستانت

که از گلدان برایم غنچه می چینی

و در چشمان خواب الوده ی خسته

برای من هزار افسانه می بینی

تمام چای ها را تلخ می نوشم

کنار سینه ی سنگی این دیوار

همیشه می نشینم چشم در راهت

بیایی تا بنوشم شربت دیدار

همیشه جوجه ای هستم که محتاج است

به اغوش لطیف و امن تو مادر

و می پیچید نگاهت دور احساسم

شبیه شاخه های یاس و نیلوفر.........رها مهر 91

مرا انگار سهمی نیست از دنیا

هميشه بي جواب است ارزوهايي

فقط يك بت پرستش داشت در دينم

گل سرخي كه خم شد زير پاهايي  

چه دشوار است اين ديدارهاي تلخ

بريدن كار قلب نازك من نيست

نه هجراني نه اميدي براي وصل

براي يك جگر اين زخمها كاريست  

نگاهم ميكند يكباره مي افتم

در امواج خيالاتي كه موهوم است

تصور ميكنم با او در اميزم

وليكن عشق تبعدي و محكوم است  

تصور مي كنم هر لحظه را با او

همه شب تا سحر با خويش در جنگم

هزار افسون به مغزم مي رسانم تا

كمي ارام گيرم با زمان قهرم  

بلي انگار با من قهر دنيا هست

نصيب من نبوده هيچ اغوشي

اگرچه صخره باشم مي خورم سيلي

من از امواج درياي فراموشي......اذر91 رها

يك شب ديگر رسيد از عمر من

يك شب ديگر رسيد از زندگي

يك شب و فكري پر از ترديد و ترس

عاشقي بيهودگي سرخوردگي  

لحظه ها را مي شمارم بي هدف

ذهن دائم در غم بود و نبود

دائما درگير مرگ و زندگي

محو و حيران در خم بود و نبود  

كرم هاي لحظه هاي زندگي

انتظار چيست اندر چشم من

در لجنزار درون هر لحظه غرق

كرم ها در انتظار جسم من  

غرق در رنج و غم و ترديد و ترس

از گذار زندگي دلخسته ام

من هم اكنون در خم بود و نبود

ليتني كنت ترابا گفته ام.......رها

يك گرگ به كوه مي سرايد با سوز

اواز به ره نشسته جغدي مرموز

فرياد كنان پرنده اي در دل شب

در نيمي شب صداي ناليدن يوز

از بيشه تنين غازها مي ايد

در دره مدام مرغ شب مي نالد

در همهمه جيرجيركان از همه سو

در بركه سرود غوك شب مي خواند

ارامش پرواز پر شب پره ها

در بين علف ها سفر مورچه ها

در لانه ي گرم جوجه ها ارامند

گه گاه نواي شيون چلچله ها

باران و تگرگ مي تراود از ابر

بر چشمه و صخره ها شتابان بي صبر

در جاده ي سنگلاخي پهنه ي دشت

نزديك به بركه مي خرامد يك ببر

شاهين به هوا خاسته بر تپه عقاب

روبه به جستجوي مرغي به شتاب

گلبوته دوانده ريشه در رخنه يسنگ

گلبرگ گل شقايق افتاده به اب

مستانه به شاخه پيچكي بافته است

بيدي كه به ياس شاخه اراسته است

مرداب چو ايينه ي مواج سياه

عكسي كه ز بيد در خود انداخته است

رعدي كه به خشم مي نوازد اهنگ

چون صاعقه شرزه مي نوازد بر سنگ

اندود سپهر گشته از ابر سياه

ابر و مه و باران به فلك تنگاتنگ

صيدي ز پلنگ برده ارام و قرار

بردست كمين بين بين علف ها به شكار

شب مي رسد و سكوت و تنهايي و كوه

ارام پلنگ ارميدست به غار

اي ابر ببار بر علفزار و چمن

اي اسب بتاز گرد دامان و دمن

بر بركه و بر چشمه و بر شاخه و برگ

اي باد بريز عطر گل هاي سمن

ابي گل و سبزه در هم اميخته اند

نيلوفر و ياس از هم اويخته اند

بر چهره ي هر گلي به شب شبنم اشك

ابران سپهر در خفا ريخته اند

ايينه نشين بركه الماس حباب

قنديل تگرگ بوسه بارد بر اب

گلبوته دوانده ريشه در رخنه يسنگ

بر قله ي كوه مه بر افگنده نقاب .........رها

باز امشب دردها بسيار گشت

باز امشب دردها بسيار گشت

لحظه هايم لحظه هايي تار گشت

باز خشمي سرد در جاني نشست

وهم ها اويزه پندار گشت

بار من اندازه ي دوشم نبود

كار من چيزي به جز فریاد نيست

در حصار هستي ضدونقيض

دردمن چيزي به جز ايجاد نيست

زندگي بيرحم و ما دنبال رحم

هرطرف در رنج پايي مانده است

چاره سازي در قضاوت نيست نيست

اري اري دردها پاينده است

دايما فكرم درون هستي است

دايما دنبال يك راه فرار

هر كجايي خود نشان از هستي است

دايما اين دور باطل برقرار

زخم هايي مي تراود باز خون

زاده در رنجيم ما در اين حضور

ارزوي من محال اما بجاست

كاش از اول خاك بودم خاك گور

زندگي بيرحم و ما دنبال رحم

چاره اي هرگز برامان نيست نيست

طعمه اي در چنگ اين هستي شديم

دست بيرحمي رهامان نيست نيست

از زمان امدن افكار من

دايما درگير با اضداد شد

اه ازين درياي ناپيدا افق

اين شكنجه با وجود ايجاد شد......رها

مشب تمام خاطرم اندر تلاطم است

امشب تمام خاطرم اندر تلاطم است

امشب قلم بدون صدا ناله مي كشد

ديوان دل گشو ده ام و ناله مي كنم

فكرم زغم به سطر دلم خامه مي كشد

اسان رقم به غربت ما خورده زندگي

بيگانه ايم با خود و با خويش مانده ايم

راه رهايي از تله ي بودها نبود

اين شد كه گفته ايم كه بازنده زنده ايم

پيكار و صلح و ظلم و عدالت بد و درست

در وصف خود نگارشي از خط و نقطه است

حيران هر انكه در پي فهم جهالت است

خود هيچ بيند و ز همه هيچ خسته است

ديگر چه سود وصف جهالت چه مرحمي است

خود در عجب كه از چه چنين شعر گفته ام

روياي اين رهايي بي وصف مشكل است

امشب قلم دوباره رقم زد كه خسته ام

شب در گذار و قصه ي اين زندگي مدام

انديشه ام دوباره سر ابتدا گرفت

بس واژه ها كه مانده ازين غم به دل ولي

ابيات پر شراره سر انتها گرفت.......رها

مي كشيدم انتظار نغمه اي

حرف ها بسيار تا بي انتها

واژه مي امد ولي در عمق دل

پاي بر مي داشت اما بي صدا

مي درخشد چشم هاي گربه اي

در شب تار از ميان بوته ها

من نپرسيدم ولي دادم جواب

نيك انديشيده اي بر گربه ها

رعشه مي زد استخوانم روز و شب

در ميان حلقه ي زنجيرها

ضجه مي زد بلبلي بي بال و پر

در حصار عرصه ي نخجيرها

مانده ام تنها و حيران غرق فكر

خيره بر تكرار شام و روزها

خسته ام ان شب نمي ايد چرا

جا بمانم از طلوع سوزها...........رها

دوست دارم كه بميرم من زود

راحت از عالم و دنيا بشوم

دردهايم همه تكميل شدند

زودتر راهي فردا بشوم

هرچه ديدم همه را فهميدم

يا نديدم همه را مي دانم

اخرش كشف معما كردم

اينكه هرروز همان نادانم

رفته بودم كه بشويم دستم

از وجودي كه به خود الودست

غافل از اينكه مگر حذف وجود

با پذيرفتن ان اسودست

ان يكي گفت كه دنيا مپسند

اين يكي گفت كه فردا خوب است

ديگري گفت كه فردا مپسند

وان دگر گفت كه دنيا خوب است

هركسي طبع خودش زيبا گفت

هركه پابند نظرهايي شد

يا هدايت به نظرهايي كرد

يا كه قايل به حذرهايي شد

بار غم بر دل و گمگشته راه

اين مسافر به كجا در سفر است

در سكون مانده و گمگشته خويش

عمر در راه خودش در گذر است

شايد اينبار نجاتي باشد

راحت از عالم و دنيا بشوم

گرچه سرگشته و حيران كاش

زودتر راهي فردا بشوم.......رها

شب مي رسد سكوت دلم باز مي شود

شب مي رسد سكوت دلم باز مي شود

ناگفته های خاطرم اغاز می شود

ابیات گنگ غزل های پر ز درد

مثل هميشه با قلم ابراز مي شود

امشب شكنج موي سرم تاب مي دهم

چشمم به تاب گيسوي خود قاب مي دهم

بي صبر تشنه مردم در اين محاصره

با چكه هاي سوز دلم اب مي دهم

باور كنيد بر همه ماتم نوشته اند

باور كنيد شادي ما كم نوشته اند

بر لوح زندگاني يك يك ازين بشر

افسانه شكنجه ادم نوشته اند

حتي به وصف بي رهي خويش مانده ام

پس كي توان كه چاره ي بيچاره ام كند

هرگز نگنجد اين همه غم در مقام شعر

بهتر به دل بماند و ديوانه ام كند...رها

 


دو شنبه 9 ارديبهشت 1392برچسب:,

|
 

چارپاره(2)

شبي ايد كه ديگر دفتر من

خطوطش خالي از اشعار ماند

شبي ايد كه ابياتي بميرند

قلم در گوشه اي بيكار ماند

شبي ايد كه قلب خسته من

درون سينه ام ارام گيرد

شبي ايد كه شعر بودن من

سراسر شبهه و ايهام گيرد

شبی اید که مصراعی بگوید

سري دائم بروي دار ماند

شبي ايد كه از ديوان شعرم

خطوطي مبهم از اسرار ماند

شبی اید که در هنگام بودن 

تمام لحظه ها درگیر ان بود

به پايان مي رسد اين قصه يك شب

كه اين افسانه در تاثير ان بود

شبی اید که دیگرنیستم من

شبی اید شبی شاید رهایی 

شبی اید زبودن جابمانم

سوال این است:می اید رهایی؟

رها

در مجموعه داستان(مرغابي عشق ابديت)نوشته استاد گرامي اقاي جهانگير هدايت مي خوانيم كه شخصيتي در داستان (مرد بي شماره) مي گويد:(نمي دان كي پشت ميله هاست.من يا انها...)شعر زير را بخوصوص بند چهارم را از ان ملهم شدم كه به نويسنده تواناي نامبرده تقديم مي گردد:

باز هم حادثه ها رخ دادند

باز هم دور جنون شد آغاز

مثل هرشب كه دلم بيدار است

باز هم لب زقلم كردم باز

خاطراتي كه هراس انگيز است

خاطراتي كه ز آينده دور

خاطراتي ز گذر كرده پيش

مثل خنجر كند از سينه عبور

آه عاقل چه كسي جاهل كيست

يا كه هوشيار كه ديوانه كه است

در قضاوت نبرم دستم پيش

غافل از خويشتنم خويش چه است

ميله ها فاصله اي هست ولي

هر دو سو درد اسارت دارد

ناله ي خاطر ما شعري كه

درد بودن به حكايت دارد

باز هم لب زقلم كردم باز

باز امشب دل من بيدار است

كي رها مي شوم از اين همه شعر

باز هم حادثه در اصرار است

 رها

بي شباهت نيست چشمانم به باران هاي سخت

بغض من گر بشکنی عالم چودریا می کنم 

بر كوير گونه ام مي بارم از ابري حزين

شوره زاري هست كو از لاله زيبا مي كنم

در ميان شب به باران و به غم اميختم

سوختم در اتش و خاكسترم در باده شد 

كلك مژگان بر گرفتم دلبري غمازه كرد

زان مركب شعرهايي اتشينم زاده شد

خسته از تنهايي و غربت درين فصل گذار

ليك هردم اه از زخم عداوت مي كشم

انتظاري بر دم سر را سلامت گوي نيست

رخت زين منزلگه مرگ عدالت مي كشم

كاش مي شد در خم شعري چو مصراعي غريب

لاجرم درياي احساسي كه در خم مي شدم

يا براي لحظه اي تنها رها در بند عشق

در نگاه دلبر بيگانه اي گم مي شدم

رها 

باد بر پيكر اين كوهستان

همچو غم بر دل من مي تازد

سرديش مي تركاند صخره

وصف غربت به ازين كي سازد

سايه ها مي تپد اندر بر خاك

حجم ها در دلش ايد به سكون

وهم ها چون تپش اغاز كنند

فكر من مي بردم سوي جنون

رنج را جز خود او وصفي نيست

گرچه اوصاف غمش بسيار است

اين چنين است كه در اين دل شب

عقل من خواب و دلم بيدار است

باز روياي رهايي به سر است

وهم و حسرت كه برازنده اوست

باز هم مي رسد از راه سحر

اين نشان از دم پاينده اوست

رها


جمعه 23 فروردين 1392برچسب:,

|
 

بگذار سراب لبهايت را...

 به شاخه اي نيلوفر.مادر نداشته ام...

بگذار سراب لبهايت بنوشم

تا مستي

نيلوفرانه

گرد احساسم بپيچد

انگونه كه هرگز

از اغوشش رهاييم نباشد

انگار معجزه اي

تو خود معجزه اي وقتي كه

دانه ات را طوفان تاريخ

در گلدان خشك من اورد و كاشت

و باران زمان و احساس ابت داد

و خورشيد مبهم پروريدت

كه اكنون

ندانم

با احساسم چه كنم

شراب لبهايت را مي نوشم

و تشنه ترم مي كني

جاودانگي در نگاه توست نه در بهشت

و جهنم: نداشتنت

وقتي تو را ديدم

ايمانم كامل شد

به خداوندگار محبت

كه مقلوب رنج هست

و تنها مرثه اش باقي است...

رهازمستان91

.......................................................

 

ديگر خسته ام

كوله بار ذهنم سنگين تر از گذشته

توشه ي سوالم لبريز

وقت رفتن است

تنها نجات عشق است

اما كدام عشق؟

عشق به تعريف خودم

ارزش نهادن بر تك تك گلها

قلبهايي كه جسمي را به همراه مي كشند

خسته ام از واژه هاي ركيك

از

روي و ريا

خسته كه زن را كالايي مي نگرند

و زنهايي كه لذت

به كساني ارزاني مي كنند كه كالاشان مي دانند

عشق كجاست؟

مگر معجزه اي

اكنون ارزويم رفتن است

من اهل اين سياره نيستم

كه به جاي نيش ترمزي

به زني كه نمي تواند عبور كند

بخندم

شاملو مي گفت

اغوش تو اندك جايي است براي زيستن

...اما من اندك جايي را ندارم

چرا كه

اندك جاي سوخته

انقدر حسرت اميز است

كه جاي ديگري را

نمي يابم

مگر معجزه اي...

رهافرودين92

..................................

بشر

مرثيه ايست بر خويشتن...

رهافرودين92

...............................

چگونه ديگري را بخواهم

اگر وصال تو ميسر نشد؟

مگر چه كم داري؟

مگر چيستي؟

مگر ميشود از قلب تو گذشت؟

كه به اندازه ي خودش تپش دارد؟

با تو مي مانم

و مي گذارم جبر زندگي

ذره ذره جانم را بمكد

اما رهايت نمي كنم...

رها فرودين 92

............................................

هيچ كس نمي فهمد چه مي گويم

حتي معشوق...

فرودين92

.......................................

درد بشر اين است كه سيب زميني نيست

معشوق

سيب زميني نيست

كه اسان بروي سوي ديگري

قلب او در عذاب و من در لذت؟

مرگ معنا مي يابد با درد عشق

چنان كه خلخالي ازپايي دراوند

مرگ را تقبيحي نيست

از رنجش

رهافرودين92

...............................................

ان قدر دوستت دارم

كه وقتي جدايي از تو را

خوشبختي تو دانستم

از تو جدا ماندم

و روان و تن

به زهر درد عشق و دوري سپردم...

رهافرودين92

.......................................

هيچ دلي براي بشر نمي سوزد

ببين چه اسان

عروس تو نمي تواند شود

اما برده ي متجاوز مي شود،

طالع اسمان

به كام سنگدلان است

مگر سكه به نام تو بيفتد به معجزي...

رهافرودين92

......................................

 

 

رهافرودين92

......................................

قديم به جرثومه ها ي فرهيخته ي محبت...

دلم به دريا ميسوزد

پاكي سترگش

محل زباله هايش كرده

فراواني نعمت مهرش

بيش از ناچيزي فهم ساحل نشينان است

و دريا

تنها

خودش را در چشمان انها مي بيند و

انطور فكر مي كند كه دوس دارد باشد

نه انطور كه هست

دريا باور كني يانه

عاشقي در بين ساحل نشينا نيست

شايد

به تعداد يك ريگ

در برابر يك ساحل

رهافرودين 92

..........................

ارامي اهو

در برابر تفكر شكار شير

ضعف است

اما تقبيحي نيست كه تقدس است

چنان كه فرهيخته ترين زنان

در برابر دون ترين مردان 

زانوي احترام و عشق ميزنند

فرودين92

 

مهر زنان را در شگفتم

كه در برابر فريب

بازهم مهر است

كه اگر نه چنين بود

جرثومه مهر نبود

و اين اسيد تناقض

روانم

سطور اول بوف كور مي كند

رهافرودين 92

.....................................

مادر بزرگم امروز مرد

نامش عذرا بود

اما هيچ وامقي نداشت...

رهافرودين92

....................................

خون بوي اهن مي دهد

اهن را به مداومت كدام سيلي مكرر مي كنند

انبوه لئامت هاي ماورايي

نكته انگيز جوشش هذيان هاي حقيقت نا معلوم

در كنايات مغز حصر ميشود

بوي تراكم كابوس مي دهد خوابم

بوي ماندگي قناري مرده در قفس مي دهد قلبم

نكته انگيزي زمان تلاطم انديشه هاي مشوش انتحار سلول هاي خاكستري رنگ

انجمن ملاحظه ي من و ما را در روايت برنامه ي دستوري امضا مي كند

معشوق چغندر قند را گاز ميزند

وين قند پارسي كه به بنگاله مي رود

با غ تقابل مرادف انگيزه هاي مستعار خرد مندي كيمياي سعادت شد

اقيانوس شهوت

كشتي عشق پسر همسايه را

در سواحل ماداگاسكار شكست

تا شايد مي مون ها

به موانست كينگ كنگ

دورگه هاي حلقه ي داروين را 

با معشوقش

همان دختر همسايه

باز افريني كمنند

ان وقت با زهم مكي گويي خوبي پيروز است؟

متجاوز خودش خفه مي شود

اما تو را هم زير اب مي برد

قانون اين هستي

بوي متاركه مي دهد

ممنوع اطلاق شده ايم

چوب دوسر گهي...

رها فروردين 92

.............................................

فريب

ريا

تجاوز

بسي راه

افتخار اميز،

با عشق قدم برداري تعزير ميشوي...

رهافرودين92

..............................................

تو معشوق را نوازش نمي كني 

كه زبر ي دستانت نيازاردش

تا سرخ نشود پوستش

پلك ميزني كسي مي ايد

كبودش مي كند...

رها فرودين92

............................

جاي زندگيست اين دنيا؟

از درد عشق لاغر ميشوي،

معشوق همسر تپل مي خواهد...

رها فرودين 92

...................................

عاشق عقب مي ايستد

ازترس نيازهاي معشوق

تا چرتكه بياندازدعاشق

متجاوز از حلقه ي هفتم عبور كرده است...

رهافرودين92

.............................

ما همه (اينجا)

اواره ايم...

رها فرودين92

................

صداي كفش هات دم به دم

ميرسد به گوش من مدام 

قدم قدم

ميرسي به من

ياكه ميرسي به نقطه اي كه نيستم

اگر كه دور مي شوي

پس چرا ندارد اين صدا تمام

پس تو جاودانه اي

درد مزمن تو را خواستن

تورا دوست داشتن

بودن مرا

ذره ذره اب مي كند

مادري كه نيستي

نيامده

رفتنت مرا عذاب مي كند...

رهافرودين 92

..........................................

هستي

اما نيستي

رنجي ازين فزونتر؟...

رهافرودين92

......................................

بس ميشود كه

دليل هجران عشق است

براي رسيدن به كسي

عشق جوابگو نيست

فريب لازم است...

رهافرودين 92

..........................................

هر چه راست تر اعتراف كني

تنفرانگيزتري

هرچه زيباتر دروغ بگويي

محبوب دلبري...

رهافرودين92

........................................

درد عشق:

معشوقي كه

عشق نمي داند چيست

رهافرودين92

..........................................

زندگي

برابر استدلال هايت از زيبايي زندگي

بوي تعفن مي دهد

رهافرودين92

.......................................

 

زندگي من

فاصله ايست بين امدن و رفتنت

وقتي به دوش طوفان مي روي

نقطه اي سياهي هستم

در دل گلبرگ شقايقت...

رها اسفند91

..............................................

فرصتي هست كه با هجر تو معنا بدهم

علت بودن خود را كه نمي دانم چيست...

رهااسفند91

...........................................

ميايي زير باران قدم بزنيم؟

من چتر مي اورم

خواهش مي كنم كه چترت را فراموش كني...

رهااسفند91

......................................................................................

 ما همه با هم

تنهاييم...

رهااسفند91 

......................

اولين نعمتي كه از من دريغ شد

نبودن بود

دومينش

نبودنت

سومينش

بودنت ولي در كنار من نبودنت

چهارمينش

در كنار من بودن و تو با من نبودنت

پنجمينش

تو با من بودنت و من باتوام نبودنم

ششميش...

رها اسفند91

 


یک شنبه 5 اسفند 1391برچسب:,

|
 

به جان انكه دوستش داري

 مي گويي :

به جان انكه دوستش داري

با من از واقعيت ها نگو

مي گويم

به جان خودت قسمم مي دهي كه

از كمين هاي جانت نگويم؟

بگو با اين تناقض چه كنم؟

رهاارديبهشت92

.............................................

اگر ابدا وجود نداشتي

اغوش تهي ام

اينقدر از تو تهي نبود

تويي كه چنان مي توانت بودن

چنين بودنت را مرثيه اي هستم مدام...

رهاارديبهشت92

..................................................................

چقدر معنا يافته ام

از زماني كه قبول كردم زندگي معنايي ندارد

و براي او بودن شد معناي زندگانيم

و اين احساس را خواندم عشق

و مرگ

در حسرت كنار تو بودن معنا يافت

حالا با عشق مي زيم

با عشق مي ميرم

و در اوج پوچي و بي معنايي و رنج

معنا مي يابم

اينجا سرزميني است كه عشق را از من مي ربايند

تا به نام معنا الودهي ظاهرم كنند

در حالي كه معنا

در چگونه نگريستن به ظاهر است

و من اينگونه عشق را تعريف مي كنم

كه همزمان

غرق چشمان و قلبت باشم

اميدوارم قبل از انكه از تشنگي لجن بياشامم بميرم

و در اوج پوچي و بي معنايي

با تو را خواستن

معنا يابم

بانوي من...

رهاارديبهشت92

.........................................................................

و معشوق هاي بالقوه اي كه

ديگر اميد به يافتن عاشقي ندارند

تن به نمايش مي دهند

تن به يك تصور

اينكه

نمايش عشق را بازي كنند

در حالي فداي اين نمايش مي شوند

كه تصور كنن عاشقي دارند ه فداشان مي شود

و به بهاي همكاري يك مرد

تن و قلبشان را ارزاني مي كنند

معشوق هاي بالقوه

گل هاي كاغذي را

جاي گل هاي سرخ مي گذارند

و غبار زمان مي فرسايدشان

فردات

هيچ خاطره اي از عشق ندارند

تا براي نوادگانشان بگويند

تنها

روي تختي كپك زده

در طبقه ي پنجم يك اپارتمان

منتظر مرگند

در حالي كه عاشق خياليشان

با معشوق بالقوه اي جوانتر همبستر شده است...

رهاارديبهشت92

...................................................................

بسيار انديشيده ام

چه تفاوتي است

بين يك دختربچه اي  پنج ساله

با شاخه گلي سرخ

هردو معصومانه مي زيند

هردو با دستان نالايقي چيده مي شوند

هردو به زودي مي پژمرند

گل سرخي كه با عشق هديه شده باشد

جاودانه مي زيد

اما اينجا...

رهاارديبهشت92

.......................................................

حتي نيلوفري بيابي

پاي در لجن دارد...

رهافرودين92

..........................

اين روزها احساس بي گناه پاي دار نمي رود

اما بالاي دار مي رود...

رهافرودين92

....................

من از تقدير مي ترسم

كسي هرگز نمي پايد كنار من

خوشا انان كه در دار نبودن بي نفس هايند

بري از لكه ي ننگ حضور خويش بر دامن

چه بايد كرد زنهاري نمي يابم

نه در تابم

هلاك از برزخ بودن

گريزانم

خويش از خويش بيزارم

چه زنهاري است

عمري در گذار است و نمي دانم

نه تاب بودنم دارم

نه فهم مقصد رفتن 

سلام اي سنگ قبر عشق

كجا رفتند عشاقي كه بت ها مي پرستيدند

مجنون ها ويا فرهادوش عشاق

شكايت دارم از عالم شكايت دارم از ادم

كجايند انهمه شاعروشان عاشق

عشق ايين نجات معنا در عدم دارم

اي دل در د هجران كوش

بتان را ساده بشكستند دلهاشان

ضحاكان ماري دوش

بيا اي مرگ من را همسفر بايد

بنوش از تلخ رنج من

بيا اين جام را بردار

جانت نوش

ارديبهشه92 رها

.................................

مرگ در استانه ي در ايستاده است

خيره به من

چشم انتظار و در بيم و اميد

رنج مرا مي نگرد

مي خواهم با او بروم

اخر خواهم رفت

دوستي مي گفت

دنيا را براساس لياقت ها تقسيم نكرده اند

خوشحال شدم اين اعتراف را ازو گرفتم

اخر گل سرخ در اين لجنزار؟؟؟

به مرگ مي گويم صبر كند تا يك شب باراني

بعد از سرودن اخرين شعر زندگيم

دستم را بگيرد

سرم را به سوي زندگي مي گردانم و اهسته

قدمي ديگر به سويش بر ميدارم

نيمه شب است

سيگارم ذره ذره مي سوزد...

رهاارديبهشت 92

...............................

وقتي كه سيب زميني نباشيم و بشر باشيم

همين مي شود كه مي بيني

سوسك از فاضلاب خوشش مي ايد و به ان مي رسد

من از چه خوشم مي ايد؟به چه ميرسم؟

رها فرودين92

..................................

يك دل نوشته ي كوتاه:

متجاوز پيروز است

چون محدوديتي حس نمي كند

اما عاشق شكست خورده

چون نمي خواهد معشوق را بيازارد

اين قانون اين دنياست

كه ارزش زندگي ندارد

وقتي يك نفر تن زني را بخواهد راحت تر بدست مي اورد

تا اينكه كسي كه دل ان زن را بخواهد

زجر ميكشد چون پيروز ي متجاوز را مي بيند

رهافرودين 91

......................................

اگر نبوديم

نه درد بودن بود

نه ايهام چه باشيم

نه حسرت ماندن

نه ترس نماندن...

رهااسفند91

...................................

من از نبودن مي نالم

تا از من سوال كنيد

چه چيز

انگيزش نفرت توراست

از بودن

و من خواهم پاسخ اورد:

از چه بودنمان...

رهااسفند91

..................................................

من از نبودن تو مي نالم

و از بودن خودم...

رهااسفند91

..........................................

تعريف بشر:

من رنج مي كشم پس هستم...

رهااسفند91

..................................................

تورا ندارم

پس

دليل  بودنم اين هست

كه تورا نداشته باشم

رهااسفند91

.......................................

من هستم چون تو نيستي

و اين من نخواهد بود

چون تو باشي

ونبودن را تعريفي نيست

پس تو هرگز نخواهي بود

و من تو نيستي هستم 

من عينيت نااگاهيم

بشر در بن بست نيست

بشر هويتش

عيني بن بست است...

رها اسفند91

.........................................

 

بلورين قلب و تنت 

اذين ستاره ايست

كه طلوع مي كني در افق تنهاييم

نمي دانم

دنيايي در چشمان توست 

يا چشمان تو خود دنيايي ست 

بگذار كودكانه كنجكاو مهر ت شوم 

به دندان بگيرم گلو بندت را

و تو به بهانه پاره نشدن زنجيرش

نزديك بيايي

تا فرهاد لبهايم 

شيرين لبانت را بياغوشد

تا وامق گونه ام 

طعم جنايت بوسيدن عذاري گونه هايت را 

به لبم رشك برد 

تا رومئوي احساسم

به جبران بوسه هاي بي هوايش 

گلبرگ بوسه از ژوليت لبانت باز ستاند

بيا نزديكتر

تا نقطه ايكه

بودن يا نبودن مساله نباشد 

بيا تا انجا كه هملت ترديدم

دم براوردكه:

اه 

اوفيلياي عزيزم

بودنت يا نبودنت

مساله اين است... 

رهااسفند 91

.............................................................................

باران مي ايد

اشك،مي ايد يا مي رود؟

دلخوش باشم كه تو هرگز نمي روي؟؟؟

چراكه هرگز

نيامدي...

رهااسفند91

........................................

هميشه ارزو داشتم جاي تو باشم

اين روياي كودكي من بود و ...

از كودكي در نهان تو خوابيده است احساسم

((كايزر شوزه))*

تو ماجراي خلقت را

خليفه وار افريدي

وبه پاره هاي تنت

جاودانگي بخشيدي

از ترس رهانديشان

و ترس را در دل شايستگانش خلق كردي

((كايزر شوزه))

صادقانه تو را مي ستايم كه مردانگي را در دهشت گين جهان بي مروت

به من اموختي

كه رهايي از هراس مرگ

جز مرگ نيست...

رها

*كيزر شوزه شخصيت اصلي فيلم مظنونين هميشگي به كارگرداني برايان سينگر 1995 امريكاست.وي كه يكي از سران مافياست به خانه باز مي گردد.عده اي خانواده اش را با سلاح سرد گروگان گرفته اند.با اسلحه اش فرزندان و همسرش را كه بسيار به انها وابسته بود مي كشد و گروگان گيران را رها مي كند.سپس انتقام انها را از تمام گروه هاي مافيايي مي ستاند.

مرگ را گريزي نيست 

اماگويا

گزيري هم جز مرگ نيست

رها بهمن91

..............................................................

 

استادانه دروغ مي گويي

شاگردانه باور مي كنم

عجب مدرسه اي شده است در عصر مدرن

مدرسه ي عشق...

رها بهمن91

.................................

هرگز مرگ را ارزو نخواهم كرد

چرا كه تا به امروز

هر ارزويي داشتم

از من دريغ شد...

رها بهمن91

...................................................

اگر مرگ رهايي است

عمريست كه كفران نعمت مي كنم

اما

شلاق دست قابله بر گرده ي ان من معصومم

خبريست ايا

از شلاق مرگ...؟

در چشم معشوق انتظار تو همپاله ي خيانت است

ترازويي به توفيرشان نيست

كاش همين امشب

نبودنم

جاودانه شود...

رهابهمن91

 


شنبه 30 دی 1391برچسب:,

|
 

راز نم باران

 راز نم باران

بعد از خلقت ادم لطف اغوش تو بود

نبود؟

به گزا ف مي گويم؟

هميشه منتظر بارانم، هميشه،

تا براي عطش سرد درون،

وسوسه ي گرم اغوشت

دو چندان شود.

به جاي انديشيدن به دگر ازاري

غرق توصيف شاعرانه ي هر مطلع دم و

هر  مقطع باز دمت باشم

و بيت بيت به صوت نگاهم

بخوانم هر دو مصراع ابروانت را

بر صفحه ي جادوي پيشانيت.

نبودن را تعريفي نيست

اما بيا تا بودن را با

در تو شكوفيدن تعريف كنم.

و نوشيدن بياغازم

تمام اشعه هاي مهر تو را

كه در پيوند نااگاهي هاي ما در اشتباه تفكيك فيزيك و متا فيزيك است

مهري كه بر دوش اتم هاست.

اي اتكاي بودم به تو.

اي وجودت

شكوفايي تمناي درون مبهم من.

چه رسوايي عظيمي است.پرستش همگام با كفر و انكارت را به نمايش گذاشته ايم.

و چه خوب است كه ايمان به تو

اگر هست

چنان سرانجام  روشنگري باشد

كه ترسي از ارتداد نيست

ارتداد جز شكست ان خود باوري به ايمان متظاهر گذشته نيست.

تو را مي خوانم.

اي با تو نبودن، تعريف بودن.

ولي اكنون

من بودن را

با نبودن تو ناليدم

و به چلیپای رسوايي واژگان كشيدم...

رها اذر 91

  

در سينه ي خود هميشه ماتم دارم

دايم گله از عالم و ادم دارم

در اين نوسان  درهم  بيم و اميد

از بود و نبود حس مبهم دارم

رها ابان 91

به درد اين دوري  سوگند

كه سوگندي ازين تلخ تر نيست

نيمي شب

در مرگزار ترديد

روشن مي كنم سيزدهمين سيگارم را

از رنج اين دوري

تا خاموشيم را نزديكتر كنم

چون شمعي

كه از خاموشي مي رهد

تا به خاموشي مزمن خويش بتابد

بر ترديدي بتابد

كه اونيست و سرشكي كه هست

و شايد ها رخ مي دهندسيزده

و اين عدد نحس

امشب چقدر مقدس است!

رها

.................

حوا مي خواست مهرش به ادم را بنمايد پس بر ان شد هديه اي دهد ادم را ...

 

بر انم كه

 

چنان افتاد تا هم اكنون نيز چنين  افتد :

 

حواي را عشق ادم چنان بود كه گفتن نمي توانست

 

و گوياي بر ادم نبود

 

كه ادم از اشعه ي مهرش نوشيده و

 

سر نهفتش  ننيوشيده

 

فريادش كه تو را من انم كه

 

همچنان اينم كه تو هستي...

 

پس حوا را هواي افتاد تا هديه اي دهد ادم را

 

تا مهر بنماياند

 

ولي ادم لبالب بود از بهشت

 

و هر چه خواستن توانستن

 

پس حوا را دستور مهر چنين دستوري داد

 

تا تنها انچه ادم ازو منع است را به او هديه دهد

 

كه دست ادم از ان كوتاه است

 

و به بهاي فروهشتن از بهشت

 

ادم را فر مهرش بشناسان

 

و او بودن براي او

 

كافيش از نعمت بود

 

حتي مدام(modame) بهشت نشيني اش

 

او را باز نداشت

 

كه قيمت مقام (mogam)بهشت

 

بر حوا

 

كمتر(kamtare) مقام (magame)مهرش بر ادم بود

 

و اين تضاد اغزين بشرش بود

 

كه نه توان مهر را ننماياندن

 

و نه نمودن ان را تاب بهاي ان

 

اما مهر اگر نمي نماياند مهر نامش نمي افتاد

 

پس سيب را چيد

 

و ادم را فهم مهر حوا امد

 

كه بس به دل وسوسه ي سيب را داشت

 

بس كه لبالب بهشت بود اما

 

بودن را انگيزه

 

در شكوفه ي حواي مي دانست

 

سيب را چشيد

 

و مقام بهشتي اش را

 

به لبخند رضايت حوا

 

فرو گذاشت

 

اما كنون سيب ها به حراج دندان هاي نمكدان شكن

 

كه مهر مهر است چون در بهاي بي مهري نيز نمود ايد

 

پس نعمت فراوان

 

پس اگرچه ادم ذليل سيب حواها

 

سيب به دندان كشند و زير پاي طعن و لعن اندازند

 

و ادم باز هم فهمش نيامد

 

و چنان افتاد تا هم اكنون نيز چنين افتد...

 

رها بهمن 91


چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:,

|
 

و شاعرانه دروغ مي گويد- تو بگو

و شاعرانه دروغ مي گويد زبان تصويرت

به اقتداي تو مي ايم و مي روم اما

كفران مي كنم

نعمت تفاهم بي دغدغه اي را كه هديه ام كرده اي.........(این جمله برداشتی ازادی از جمله ای از شاملوست)

و كم كم مسخ مي شويم باهم

احساس هايم در سكرات موتند

قيامت موهايت

به سكون ذهنم در حادثه هاي نامده ي اين شهر دژم

نشتري است است از انده

از كرده ي ناقص و ناكرده هاي هميشه در كمين نيازم به تو

چه شتابي در گذار زمان است

و چه جاودانگي نفرت انگيزي در ثانيه هاي بي تو بودن

و كوتاهي عمر و بي ميلي

و كوتاهي عمر و غنيمت شماري فرصت

چه بايد كرد

انتظار مرگي كه نويد ارمغاني ندارد؟

و تاج سر هستي ام

كه در برابر اين چرخه ي تفاوتي با شفيره اي در تار عنكبوت ندارم

اي با تو نبودن هاي تلخ

اي بدون تو سركردن هاي بي مروت

اي گل كه تورا انديشه كردن ها در شقاوت بوسه ي باد

نه در تقدير طبيعت كه در تمثيل بشري

اين موجوديت نفريني

اين تكوين كمال در سير به نابودي خويش

اين بمب اتم

و انتظار نقاهتي

كه هرگز بر بسترش راه نيافتم

مگر بستري از شكنج روان

مگر بشر جز انتظار و انتظار جز ان تكوين نيست؟

فرار مي خواهم تو را در چشم انداز ذهن مي يابم

تو را مي كاوم و در تكوين اين به سوي گريزگاهي مجهولم

نه انچه هستي را مي توانمش تاب

نه دوام دارم با تو ات نبودن را

همچنان ترسان از با تو نشستنم

و هراسان از

موانست غير

موج سينوسي ياس و اميدم

ديوانه مي شوم

و واژه ها ستيغ مي كشند بر رگ هاي مغزم

و مبارك باد دايم تكوين نابودي

بر زاد و ولد بي انتهاي شك

از دور سلام مي كنم بر برادر انگور

به رقص و شیدایی و مستی صهبا

به دست ياري دختر رز...دختر شراب...!

رها ابان 1391

...........................................................

 

و جرعه جرعه نوش باد خنكاي صبح

بر گرماي نفسهاي دم كرده ي زمين.

شب خيزش شعر بر دامنه ي امواج انديشه.

مرغ شب مي خواند.

من هستم و انتظار هماوايي تو با شباهنگ.

هوي و هاي غوك را به انتظارم

و جيرجيرك را به گوش

شب شكارچي

پر اواي غوك...

رها1389

..............................................

و چنين افتاد

تا اينشتين نااگاهي ه باشم

كه دانش

تسلسل ناداني است

و بازهم

حلقه هاي ديگر

رها

..............................

صداي يوز از دور طنين به دشت مي اندازد

و شبتاب ها

در گردش فضاي تب الود شب

گلبوته ها را سفر مي كنند.

افيون طبيعت و

انديشه تا سحر...

رها

...........................................

خرگوشها در دشت

درس طبيعت مي دهند جليزبان را.

و شاخه ها در سبقت خورشيد به هم مي پيچند.

صخره ها تر از باران.

و گلهاي باز در شب عطر اگين.

انديشه،پروازي بي انتها.

حس،تمايل رخوت.

شب،اوازي شباويز

........................................

و تو بگو

از درياي طوفان زده ي دلم

تو كه سكان دار گاه و بي گاه احساسم در لحظات تنهايي درين درياي سركشي

تو كه خرامان به روي عرشه ي اين كشتي

 باچشمان خواب الوده ي هميشه بيدارت

افق تنهاييم را مي بيني

تو كه

هرگاه حس سكون دارم

گاه انبان ثانيه هايم را

با دانه هاي سحر اميزي پر مي كني

كه نيلوفري بكارم

مگر مرداب چشم اندازي شود

و به تماشايت بنشينم

تا ذهنم سفر بياغازد

سوار نسيم يكباره امدي

تا مي تواني بشكوف

و دانه پراكن

كه اين برهوت كسالت بار

دلخوش ترانه هاي مادرانه ي نسيم و گلبرگ هاي توست

از كجا امدي

اي ناگهان گل؟

اي اقتباس نيلوفر؟

رها ابان 1391

 ..........................................


چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:,

|
 

پرسيد چقدر دوستش دارم

پرسید چقدر دوستش دارم

خسته بودم از تکرار حرف های مبتذل

گفتم

به اندازه ی تنهاییم

واحد شمارش دوست داشتن تو

میزان احساس تنهایی و بی پناهی است

که بدون تو من را خواهد بلعید

تردیدها زاد و ولد کردند

و اما بازهم

نه من فهمیدم چه پاسخ دادم

و نه او فهمید چه پرسید

رها مهر 91

........................................

پاییز

شوق شوق دلم می ریزد

ترکیب گیسوان طلاییت

با سکوت نارنجی مزرعه

و نوبت چیدن لیموهای گونه های تو

با این همه غم های باستانی

هماغوشی روی برگ ها

رها مهر 91

....................................

پاییز می رسد

در سرمای شکرین غروب

با دلی افسرده

ولبخندی ماسیده

دست تو را می گیرم

بگذار باران نم نم ببارد

تا گونه هایت را

اماده ی ابدارترین بوسه های گس پاییزی کند...

رها مهر 91

.................................

و انگاه که بر من فرود امد

فرمان عشق

نه تفسيري بود و نه تدبيري

و من نااگاه از قدرت اسماني اش

قدم در تاريك خانه اي گذاردم

كه سرزميني بود هزارتو از روندگان و امدگان

چونان كه قومي در پذیرش برزخي نسل به نسل

و وارثان كه من بودم

و در ان انجمن اتش ها افروخته بود

كه سوزاننده بود

پس كتابي مقدس و سوزناک و پر مساله

به اندازه عمري كه در عرض بود

نه در طولبر واحد گردش ماه و ستارگان

پس گرفتار امدم

تسليم و نادان از انچه ميشود

و انگاه عذاب ها

از اسمان هزارتوي خاكی جهل

بر من فرود امد

و هنوز چون كوري كه كاه از گندم مي جويد

در كشاكش ان الهام

دست به گريبان نا اگاهي هاي خويشم...

رها

............................

كتابي مي خوانم به نام عمر

تا بدانم اول راهي به نام عمر

چه بايد كرد؟

ايا پاسخم را مي يابم؟

يا اخر كتاب مي بين نوشته است:

به جلد دوم رجوع كنيد؟

رها

.................................

کاش گاهی

خودنویس هامان

برای دیگری بنویسد

رها

.....................

نمی دونم

کی از رو چی تقلب کرد

که نمره بدشون شدم من

دیگه هم نمیشه جبرانش کرد

رها

...............

مي گويند زندگي بدون مرگ زيبا نيست

از انها بپرسيد

ايا مرگ بدون زندگي زيباست؟

.............................

ان ها براي وفاي تو مردند

در حالي كه

وفاي تو

قبل از انها مرده بود

رها

...........................

دوست دارم در دريا غرق شوم

و گونه به شن هاي ساحل گذارم

و پنجه در شاخه هاي درختان اندازم

چشمانش دريا

گونه هايش ساحل.گيسوانش جنگل

اين سفر ناتمام بماند بهتر است

بي هيچ مقصدي

رها

...............................

روز كه مي شود

شب مي بينم

...

گيسوانش را

رها

........................

سی و دو پل  رفتم تا تو

یک پل مانده؟

نه!

سی و دو پل مانده تا برگشتن،

خسته ام

رود زیباتر است

رها


چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:,

|
 

شايدكه دستاي تو

 

شايد كه دستاي تو

وقتي عمرم سر اومد

سر مزار من با

گلاي پرپر اومد 

دلم گرفته از من

دلم شكسته از تو

تو دفتراي شعرم

فقط نوشته از تو

گلاي زرد اوردم

براي خواستن تو

چقد بايد بسوزم

براي داشتن تو 

نفرين به سرنوشتم

نفرين به حال و روزم

وقتي كه هستم اما

بايد بي تو بمونم

رها

اين هم ترانه اي عاشقانه و ساختار شكن لذت ببريد

هر دلي كه سنگ نباشه يه روز مياد كه ميشكنه

نمي دوني كه قلب من با رفتنت چه حالي شد

چه راحته سپردن تموم زندگي به باد

وقتي كه زندگي من از بودن تو خالي شد

دنيا به بودن من و

تو پيش هم حسودي كرد

نمي دونم از رفتن تو

از پيشم چه سودي كرد

هرچي به غير يادتو

از خاطرم دك مي كنم

اسم تو رو به يادگار

روشاخه ها حك مي كنم

رها

 

 

اي چهره ي تو زيبا

اندام تو چون ديبا

اي شعر و زبان شيرين

اواز و سخن شيوا

اي مست و خمار از مهر

در ديده ي چون شهلا

در اينه ي مينا

عكس رخ تو پيدا

شب ناز كشيدن ها

پرواز و خزيدن ها

از دوري تو دورم

در بودن تو غرقم

مي بويم و ميغرقم

گل سينه و دل دريا

 رها

 

گم گشته ام تو لحظه ها

 

سرگردونم تو كوچه ها

دايم به ياد عشقي ام

كه موندم از چشاش جدا

روزا همين طوري ميرن

غما همينطوري ميان

انگار تموم لحظه ها

تنهايي منو مي خوان

چشاي مست اون چرا

نگا به من نمي كنن

چشاش چرا عاشقي رو

از تو چشام نمي خونن

دلم گرفته از همه

دلم شكسته از همه

خيلي چيزا دارم بگم

اما واسه امشب بسه

رها

با دل شكسته امشب

مي خونم شعر جدايي

تو اتاق تاريك و سرد

با خودم مي گم كجايي 

اره تنها موند و بيكس

دل من تو اين زمونه

حتي بارونم رو چتر

تنهايي اينو مي خونه 

واسه ابرا درد دل كن

اي دل شكسته من

با ترانه ها سفر كن

اي سوار خسته من 

تو تموم دور دنيا

كسايي مثل من هستن

تو شباي تنهاييشون

دل به شعراي تو بستن 

دوباره بارون مي باره

شب و شور اين ترانه

هواي ابري چشما

اسموني پر ستاره

 رها

نيمه شب بارون مي باره

روي شاخ و برگ يك بيد

ميشه با نسيم اروم

مثل برگ و شاخه رقصيد

بين تاريكي این شب

چشاي تو مي درخشيد

ميشه بارون نگاهو

روي صورت تو باريد

شبنم چشاي خيسم

روي صورت تو غلطيد

عطرلاله با لب تو

روي گونه هام مي پاشيد

ميشه دستاتو گرفتو

تا پاها ون داره رقصيد

ميشه بعدازغم دنيا

از نبودن تو ترسيد

اسمون ابريه اما

ميشه مهتاب پيشم ديد

ميشه بين هرچي خاره

گل لبخند تو رو چيد

ميشه بادلي پر از غم

بين دستاي تو خوابيد

ميشه زيبايي رو حس كرد

ميشه ارامشو فهميد

اما افسوس كه دوباره

اخر رويا رسيده

مثل هرشب دل تنهام

با خيالت همنشينه

رها

نيمه شب بارون مي باره

روي شاخ و برگ يك بيد

ميشه با نسيم اروم

مثل برگ و شاخه رقصيد

بين تاريكي این شب

چشاي تو مي درخشيد

ميشه بارون نگاهو

روي صورت تو باريد

شبنم چشاي خيسم

روي صورت تو غلطيد

عطرلاله با لب تو

روي گونه هام مي پاشيد

ميشه دستاتو گرفتو

تا پاها ون داره رقصيد

ميشه بعدازغم دنيا

از نبودن تو ترسيد

اسمون ابريه اما

ميشه مهتاب پيشم ديد

ميشه بين هرچي خاره

گل لبخند تو رو چيد

ميشه بادلي پر از غم

بين دستاي تو خوابيد

ميشه زيبايي رو حس كرد

ميشه ارامشو فهميد

اما افسوس كه دوباره

اخر رويا رسيده

مثل هرشب دل تنهام

با خيالت همنشينه

رها


یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:,

|
 

بشنو از ني-كوچه ها سربسته

بشنو از ني چون شكايت مي كند

وز جدايي ها حكايت مي كند

ني حديثي خواند كو در ني بماند

درد با كس گفتن اندر كي بماند

ني حكايت مي كند اسرار را

گر بنالد سر بسايد دار را:

كو بساط نكته بيني هايتان

يا كه سود مهره چيني هايتان

ادعا را مدعي انكار نيست

ليك اما وعده اي در كار نيست

جان فدايان جان ستاني مي كنند

شه ستيزان خان ستايي مي كنند

روز اول جان خود ايثار كرد

روزه را با تشنگي افطار كرد

روز دوم خانه پر از دار كرد

روزه با معجون خون افطار كرد

سربه داران دار برپا مي كنند

حكم بالتعجيل اجرا مي كنند

منجيان اينك فاين تذهبون

در ميان سكر قدرت يعمهون

پرچمي گاهي به رنگ اين و ان

قدرتي گاهي به چنگ اين و ان

من خود از مصدر پرستان نيستم

تابع كشور پرستان نيستم

من خود از روياي ازادي خوشم

از جهاني روبه ابادي خوشم

ليك در اين دعوي مصدر سرشت

غير ازين ديگر چه چيز ايد به كشت

شور سامانگير چون اتش چه شد

شصت پيكان بر كف ارش چه شد

مهرگان  فر ازادي پرست

شد اسير فرقه ي...

خون دل خورديم و عمري شد به سر

همچنان غرقيم در روياي فر

واي من تغييرها كابوس بود

اتشي بر دامن ققنوس بود

ني حكايت مي كند اسرار را

گر بنالد سر بسايد دار را

ليك اندر يك نفس ماند و بگفت:

ما هنوز اواره هستيم و بخفت

رها

..............................................................................

 

كوچه ها سربسته بر فريادها

در گلوها مانده بغض دادها

سينه ها جولانه ترديدهاست

عرصه تقبيح و يا تاييدهاست

دست ها زنجير نان است الامان

صحبت از احياي جان است الامان

چشم ها الوده بر انكارها

قلب ها اكنده از پندارها

دست هاي چوبي و گل هاي تر

چوب ها را نيست جز زخم تبر

دست هاي كوچك و دستان ما

پس كجايي رستم دستان ما

رنگ باور مي پرد از سينه ام

گرچه مي ماند ولي بر چهره ام

اه اي وابستگان اب و نان

آي اي بيچارگان اوارگان

لحظه هاتان شعله ور از اه شد

بازهم فريادها در چاه شد

گوييا هفت اسمان سقف شماست

وارثان گويا زمين وقف شماست

از فلك كمتر ازين مي خواستيد

شايد امشب لقمه اي نان داشتيد

رها


سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:,

|
 

شعر اعتراف 6 و امروز درست دوازدهم مارس1943 است

درين سرزمين مدعي تنهايم

در سياه بازار محبت

به دنبال عشق مي روم

مي يابم

هزينه اش را ایامي توانم بپردازم؟

قيمت كالايم:

دروغ است... 

رها

 

 

 

زندگی

حماقتی است

انتخاب نشده

رها

 

زمين گورستاني با عظمت است

در گور متولد مي شوي

و در گور

ميميري

رها

 

 


سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:,

|
 

باورت نمي شود

ان چنان قیمت سیلی کم هست

که به بخشیدن ان

هیچ تامل نکنند

رها

زندگی جنگ برای لذت

فرار از رنج است

تنازع بقا واقعیت قانون این هستی است

ایا هرچه قانون هستی است خوشایند است

قانون دیگر

حس مبارزه ادم ها با این قوانین است

تردید و تردید و تردید...

رها

تلويزيون سياه و سفيد پارس

از من ها و توها و اوهاي بيشتر مي گويد 

پدرم در خلسه بوي سيگار زر

در مستراح كاه گلي روستايي تصميم مي گيرد

مادرم به پاراديم حاملگي عادت دارد

اپيدمي همه گير فصل شصت

متولد ميشوم

باردار از اينده اي در پيش رويم مي كنند

ارمان هاي اينده جنين مي بندند

زمان مي گذرد

پستانهاي مام وطنم پربار شد از خون و

وارثيه داي ناسورها

با خنجر دو دم علوم انساني مدرن

فرزند اينده ام را كورتاژ كردند

تا خود پستانهايم را بمكند

ديگر جاده هم صاف باشد غنيمت

ولي پايم لنگ است

 رها 

اگر بر جنگ رقصيدي  

خون بر سنگ خواهد رقصيد

اين وجب خاك را

با خون ميزان مي كنند

 رها 

ديروز تولد يافتم

سيگاري كشيدم و مردم

امروز تولد يافتم

سيگاري كشيدم و مردم

فردا تولدخواهم يافت

سيگاري خواهم كشيد و خواهم مر

و پس فردا...

نفرين به تو

اي تكرار بي نام و نشان

 رها

 به پاييز بگو زمستان مشو

چونان برگ ريزان روياي من

كه سرپايانش نيست

رها 

باورت نمي شود

هق هق مدام بغض خفته در گلو شكسته مرا

جوشش ترانه هاي عاشقانه مرا

باورت نمي شود

در سياه كوچه هاي اين شهر بي افق

ترس هاي خلوت شبانه تو را قدم زدم

باورت نمي شود

استخوان بغض مانده در گلوي نازك تو را

گوشه گوشه ي كتاب شعرزندگانيم

من بدون اشك در سكوت گريه كرده ام

ذره ذره اب ميشود وجود من

پنجه هاي واژه هاي اين ترانه ها

تكه تكه مي كند جگر ز تن

گوشه اي نشسته اي و گريه مي كني

اه از ان زمان كه سيل اشك تو

روي كلبه شكسته دلي اثر كند

وای از ان دمی که

شعله هاي حس درد تو

روي قلب خسته ي فسرده از نگاه تو شرر كند

بارت نمي شود

ديگرم ز حلقه ناله هاي خسته ات

گوش شعر من رها نمي شود

فرصتي نمانده است

روي شانه هاي باد

مي روي كجا پرپر گلم؟

مي كني هبوط ،اين تقاص فتح قله بلند عاشقي است

با طناب پاره خيال عشق همرهان،

دست هاي من به دست خواهشت نمي رسد

پس مرا در دلم با خودت ببر به اين سفر

قول مي دهم كه لااقل درين سقوط سرزده

هرچقدر طول هم كشيد

دست های کوچک تو را رها نمي كنم

يك سوال بي جواب،طاقتم كم است

تا رهايي زمين چقدر مانده است؟

نقطه هاي زندگي ما هميشه در ته خط است...

رها 

 


سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:,

|
 

انهاسنگ تراشاني...یک نفربا من اعتراف کند قسمت اول : تاویل بشری

 انها سنگ تراشاني هستند كه تنديس چهره هاشان را

از قلب هاي خود مي سازند

و گوركناني

كه از روي خير خواهي

گور من و تو را

قبل از مرگمان مي كنند

انها دريا نوردان ماجراجويي هستند

كه نوازش گهواره كشتي هاشان را

در تلاطم تو مي بينند

و شاعراني كه

اوازهاي يكسان و سحر اميزشان

در گوش هاي ترس:

تطميع و هوس

و در گوشهاي بيدار:

خنده مستانه نجوا مي دهند

و گرگ هايي با اغوش باز

كه گرمي تنشان

التهاب تشنگي خون

و دستانشان گشاده

تا دندانهايشان به گردنت نزديكتر باشد

رها

تنها یک صدا برای نشنیدنت کافی اس

ای سکوت مطلق

تنها یک شمع برای ندیدنت کافی است

ای تاریکی محض...

(ادامه دارد)

رها

 

گويا تقدير بشر همين است

جبر تاريخ

من از اگاهي مردم مي ترسم

ناله هاي انان واقعيت دارد

اما در اوج بي خردي

در هيجان پيروزي اند

نمي تواني انها را متوقف كني

انها می خروشند و هر ندایی را رهایی بخش خود می دانند

و بدان چنگ می زنند

بی خبرند از اینکه

در لایه های پیچیده تفکر بشری

به شیوه ای

تغييرها

درون زايي گذشته است

غافلند

اين ققنوس است

كه خود را ااتش زده است

درست به فاصله ی

نوشیدن دو جام شراب ارغوانی با نگین های سبز و سرخ به دست قیصر

تا تنازع گلادیاتورهای جدیدش را به تماشا بنشیند

زنهار از جبر تاريخ

نجات بشر نبودن بشر است...

رها

 

تاريك است

در اغوش خيالت گريه مي كنم

بر پلك هايم پنجه مكش

نه نه نمي گويم دستانت را نمي خواهم

اشك هايم خشكيده اند

رها

شعر زير قسمتي از مجموعه اي طولاني و طاقت سوز به نام(یک نفربامن اعتراف کند)ازشعراعتراف است كه در حال ارتكابش هستم.

قسمت اول:تاویل بشری

پشت ميز نشسته اي و من از اين پايين تو را مي نگرم

سر رو ي كاغذ پاره اي داري

كه زندگيم را در دستان تو گذارده است

چين به ابرو انداخته اي و منجي مابانه

ته خودكارت را مي جوي

تا با اغماض

اعصاب پارا سمپاتيك هورمون هاي غدد درون ريزم را

با كنشت

وادار به واكنش كني

پشت ميز مي نشيني

بر سر اهرام هندسه تصوير قدرت

جولان بر دواير و لايه هاي ذهن

اين پارادوكس مبهم و درداگين

كه وجود را

ان به تعريف مي تواند اورد

و نعت اين نعمت گويان

در اوج سپاس و شكري

كه خود نيز پا در سلاسل هفت گانه خلقتي

من:

 چرايي وجود خود هستم

من:

سوال من چه كسي هستم هستم

پشت ميز مي نشيني و بشر را تاويل مي كني

اين صفت وجودی رادر خویشتن بشرمي توانش يافت:

از پشت ميز تو

تا جلبك هاي اعماق اقيانوس هاي دور

تا دندانهاي تيز دايناسورهای انقراض

از حجله هاي زفاف پرنسس هاي دلرباي باستان

تا تپه هاي عريان و مور و ملخ نشين قاره متروكه و بي اب و علف

از كلاشنيكف هاي دست ساز 62/7 ميلي متري قحطي نشينان كوه و كوير

تا وسوسه فاحشه خانه هاي شيك پلاژنشينان مست

از اسلاف نئاندرتال زمين

تا وزوز مريخ پيماي گنگسترهاي هزاره جديد در منظومه شمسي

من عضو كدامين قبيله بوده ام كه اكنون منقرض شده است

با سرب هاي داغ

اين معجزه سوال برانگيز افرينش

كه ايمانم را به بي ايماني ايمان داد

با داعيه مدعيان:

با شمشيرها

با چليپاها

با درفش ها

با تكه چرم ها

با كفش ها

با چهره ها

با كاريزماها

و خلاصه اينكه

با تاويل بشر بودنشان

 

طرف دعوای من تو هستی،هستی

بودن یا نبودن مسئله این نیست،مسئله این بود

ماندن یا نماندن

ایا مسئله این می تواند باشد؟

که اکنون ازین رنج می نویسم،اکنون

 

وباز هم گره کور دیگری وسیگاری دیگر

 

نمي دانم اگر مي ماندم

چون جنين شش ماهه اي بودم

مادرم شاید با افتخار دست بر شكم خویش مي كشيد

که اگر استروژن ازاد میکنم

ارزاني بالقوه قبا پوشان سبز و سفيد و سرخ

واگر تستوسترون ازاد  میكنم

قرباني بالقوه معبد نشينان سرزمين اذهان

تا بر خون من هلهله كنان

باكره هاشان را اماده باروري سازند

تا ام ولد شجرنامه نمي دانم گردند

و صفت بشري را تاويل كنند

من الازل الي الابد

كه بشر اين است كه مي گويي چراست

و اينكه مي گويي چراست بشر است

من همانم كه هستم

و ان هستم كه همانم

و اين شناختدر اوج ناداني

و هم اكنون به تركيب اديبانه اي صرف روي مي اورم

وهمين اكنون فرياد مي اورم كه

اي كاش خاك بودم

سلول هاي خاكستري مغزم گنجايشي بيش مي يابند تا بدانند

و طاقتشان كم مي شود

و اين شماره معكوس است بر لعنتي كه بر خود مي فرستم

از ان دم كه دانستم كه نمي دانم

و فهميدم كه نمي دانم

و لعنت مي فرستم بر اقبال خويشض

كه پاكت سيگارم خالي شده است

در حاليكه ساعت ها به صبح مانده است و

 دست فروشان نيز به خواب رفته اند

و سرم درد مي كند

در حالي كه صفحات كتاب تاريخ نمي دانم را

انجامي نيست...

رها

....................................

 

 

 

از سیاهی شهرم در روز

 

من به تاریکی شب می نازم...رها

 

همه به دنبال انچه

 

در کودکی داشتند می گردند

 

من به دنبال انچه نداشتم...رها

 

من انم که تو خود تمنایی

 

پس نه بر من گیر و

 

نه بر خودت...رها

 

امروز را که می بینم

 

یاد فردا می افتم

 

که چقدر شبیه دیروز است...رها

 

حکومت

 

توهمی است

 

که واقعیت دارد...رها

 

در چشم زنان

 

فرشته ای می بینم

 

به زیبایی شیطان...رها

 

در اين اجاق حيرت در شعله سردي

 

چيزي نمي كاوي مگر

 

تكه هاي استخواني

 

از درون پوسيده جسمي

 

هرگز نمي يابي مگر

 

خاكسترم را،طوفان كجا ياور ديرينه ما

 

سر نداري انكه يكدم

 

برستاني بسترم را

 

و يا  دريا اي پيدا و پنهان انتها

 

عطش در كام خود داري

 

در رقصي به ساحل

 

در كران چون نيلگون مخمور چشم مستي و

 

هر ان كه مي ايد از اتش

 

باز هم جاي

 

اندر جام خود داري

 

مستور در خاكيم

 

مي گويد سكوت خاك

 

باز هم در گورها ايييد

 

ما همچنان پاكيم

 

ليك در روياي بي حاصل سراپاي چنين ارامشي در بسترت باش

 

گفت پشمين صورت اشفته خويي بي رمق

 

در گوشه ي تنهايي و سردي

 

انديشه اش را در حصار واژه اي :

 

خواهي نسوزي

 

گفتمش در لحظه اي

 

خاكسترت باشي...رها

 

در اينه شكسته بودم كردند

 

اشفته اسرار وجودم كردند

 

گم گشته خويش گشتم از بس تصوير

 

بي حادثه مجبور سجودم كردند

 

از چهره خود نقاب افكندم زود

 

گفتند فسانه اي تو در بود و نبود

 

كردند تبسمي و گفتند درود

 

در بين هزار ايه نبودم كردند...رها

 

ناله از تقدیر است

 

جلوی پنجره خانه خود

 

میله می چسبانیم

 

می شود هر جا دید

 

سیم هایی پر خار

 

وبه دور دل باغ

 

نرده ها می کاریم

 

راه جاری شدن چشمه چرا سد سازیم

 

به اسارت ببریم

 

روی یک نقشه جغرافی

 

انسانها را...رها

 

شب پرک می پرد از کنج علف بالاتر

 

غنچه تب زده مظنون به هواخواهی صبح است و نسیم سحری

 

پنجره رو به تماشایی جنگل باز است

 

و سواری که علف می شکند زیر سم اسبش طرد

 

شب رسیدستوشبگردی افکار

 

و شبخوانی شعر

 

و شباویز که موسیقی شب می خواند

 

نفس شب عطر شب بو دارد

 

غوک هم می گوید...رها

 

يه النگوي طلا پيدا شده

 

اما صاحبش هنوزم نمي اد

 

روي تاغچه مونده تنها هميشه

 

شايد اونكه صاحبش باشه نياد

 

صاحبش؟دختري باشه كه دستاش از طلاست

 

سرتاپاش حرير و ابريشم و زر

 

دستاش انگشتري صورتش جلاست

 

واسه دورو برياش خيلي بلاست

 

هركسي چشاشو ديده مبتلاست

 

هميشه خندون و با ناز و اداست

 

ياكه نه مثلا يه دختر از شهر ديگه

 

كه باباي مريضش چندساليه

 

روز و شب جون كنده زحمت كشيده

 

كه تونسته يه النگو بخره

 

اخه دخترش خيلي منتظره

 

اخه از بچگياش هيچي نداشت

 

ولي حالا ديگه خوب قد كشيده

 

حال هي نيگا به باباش مي كنه

 

حال اون دختر الان چه جوريه

 

وقتي كه دستاشو خالي مي بينه

 

يه النگوي طلا پيدا شده

 

صاحب النگوي گم شده صاحب غمه

 

فكر نكن گمشده هاش فقط اينه

 

نه خبردار بشين اي دلاي خون

 

ميون گم شده هاش اين غم كمه...

 

اخه گوشه گوشه ي زندگياشون ماتمه

 

همه زندگياتون قفسي

 

دلاي نازك و بالتون شكست

 

زير دست ادماي مثل ما

 

زير پاي عاشقاي هوسي

 

ادعاي ناجيارو توي تاريخ ببينين

 

دلم از اين همه بي عدالتي

 

ميشه لبريز از غم و دلواپسي

 

اي خبر دار بشين اي فرشته ها

 

واسه شعر من نمونده نفسي

 

مي دونين هرچي كه بي كلك باشه

 

جوابش تو دنيا بي وفاييه

 

مثل يه پرستوي مهاجرين

 

كه توي غربت دنيا اسيره

 

يه النگوي طلا پيدا شده،

 

يكي تنه يكي گريون

 

يكي با صورت گلگون

 

هيچكدوم ندارن از وفا نشوني

 

ميون خاطره هاشون

 

نمي ذارن كاش خودم مي خوندم

 

شعر ازادي براشون

 

ناتموم همه حرفا همه شعرا

 

ناتموم قصه ما غصه ما

 

بي خبر نموندم از سوز دلاتون

 

ميشه خيلي چيزا فهميد از نگاتون

 

بزارين يه رازي رو بگم براتون

 

درياها شور شده از اشك چشاتون

 

چي بگم اخه هرچي كه بگم سودي نداره

 

بدونيد كه روياهاتون

 

تو كوير چشمام هرشب

 

دونه ي اشكو مي كاره

 

يه النگوي طلا پيدا شده

 

راستي من فراموشم شد يه خبر

 

خانوما دستاتونو نيگا كنين

 

يه النگوي طلا پيدا شده...

 

<span


سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:,

|
 

من منتظر مي مانم و...

من منتظر می مانم و

با لحظه ها سر می کنم

دور از تو شب ها دیده را

با اشک خود تر می کنم

چندین شکستی عهد خود

گفتی که می ایی دگر

با دلخوشی بار دگر

قول تو باور می کنم

من منتظر می مانم و

در انتظار دیدنت

این چند روز مانده را

با یادت اخر می کنم

رها

 

مدت ها پیش سرودم تقدیم به مهربانانم:

جرات اينو نداشتم

كه بگم حرف خودم رو

ديگه طاقتم سر اومد

گوش بكن حرف دلم رو

هرچي مي خواد بشه باشه

كار به عاقبت ندارم

رو به اخر ميره عمرم

اخه فرصتي ندارم

چه روزا بدون ماهت

چه شبا بدون مهرت

پس شكايت نكن عشقم

كه چرا غمگين شعرت

دل من تنگ براتون

ياد من مونده چشاتون

ميدوني كه وقت رفتن

دل من ميشد فداتون

تنگ دل به خنده هاتون

هم براي گريه هاتون

از همون روز جفاتون

چشم من مونده براتون

يه سوال بي جواب

كه چرا تو بي وفايي

با همه گريه و اهم

نمي اد از تو جوابي

رو زمين ديدمت اما

شبيه ستاره هايي

دنبال دلم مي گردم

نميگي اهل كجايي؟

ميزنه اتيش به قلبم

ياد روز اشنايي

تو خودت اينو ميدوني

جون ميدم من از جدايي

روم نميشه اما ميگم

راحت از حال و هواتون

دلمو رها نكرده

برق چشماي بلاتون

چشم من پر از سراب

دفترم پر از سواله

از خودم خبر ندارم

كه چه جوره يا چه حاله

هر جايي يه شاخه نرگس

مي بينم به دل ميوفته

كه شكوفه لبات با

تو رو دوس دارم شكفته...

شايد اينا همه وهمه

زمونه خيلي بيرحمه

براي هركي شد عاشق

غربت و تنهايي سهمه

 رها

 

پرستوها پرستوها

پرستوهای بی گناه

به صورتا رنگ می زنید

تن می کنید پیرن سیاه

شکسته بال و پرتون

مشکل شده پروازتون

ناجیاتون عقاب شدن

دلم می سوزه براتون

قول و قراراشون کجاست

راه نجاتشون کجاست

چه جور نیگاتون میکنن

چین رو ابروشون کجاست

بچگیاتون تو قفس

بزرگ میشین بی همنفس

جواب مهربونیتون

از عاشقا میشه هوس

 بالقوه ادامه دارد...

رها

 

گم گشته ام تو لحظه ها

سرگردونم توكوچه ها

دائم به ياد عشقي ام

كه موندم از چشاش جدا

روزا همينطوري ميرن

غما همينطوري ميان

انگار تموم لحظه ها

تنهايي منو ميخوان

چشاي مست اون چرا

نگا به من نمي كنن

چشاش چرا عاشقي رو

از تو چشام نمي خونن

دلم گرفته از خودم

دلم شكسته از همه

خيلي چيزا دارم بگم

هرچی از غم بگم کمه

رها

خسته ازین شکنجه ها

دیگه نمی خوام بمونم

نمی خوام هر روز و شبم

ترانه از غم بخونم

شاید بیاد اون روزی که

رها بشه بال وپرم

شاید بیاد اون روزی که

تا اوج فردا بپرم

دلم گواهی نمی ده

ارزوها سر برسه

حتی اگه بمیرم و

دنیا به اخر برسه

رها

شايد كه دستاي تو

 

وقتي عمرم سر اومد

سر مزار من با

گلاي پرپر اومد

دلم گرفته از من

دلم شكسته از تو

تو دفتراي شعرم

فقط نوشته از تو

گلاي رز اوردم

براي خواستن تو

چقد بايد بسوزم

براي داشتن تو

نفرين به سرنوشتم

نفرين به حال و روزم

وقتي كه هستم ام

بايد بي تو بمونم

رها

 

اي گل به جز تو       ياري ندارم

جز سينه تو            جايي ندارم

 

از بوي عطر جان خود

شهر دلم اكنده كن

گلبرگ لبهاي ترت

از خنده اي فرخنده كن

 

مي خواهمت من              چون مي زساقي

دور از تو سخت است       اين عمر باقي

 

حتي اگر يك لحظه شد

شايد بيايي در برم

در لحظه جان كندنم

پيشم بماني دلبر

 

ديگر چه گويم           از بي قراري

 تكرار اين حرف :     واي از جدايي

 

اخر كه مي داند چه دردي مي كشم من

با اتش عشقي كه افتاذه به دامن

جز تشنگان بر لب ساحل نشسته

جز شاعران عاشق و تنها و خسته

رها

 


سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:,

|
 

به رویای رهایی خوش امدید.تا چه افتد...

    iwait

موسيقي متن :باغ اسرار
 
اکنون این تنها وب رسمی من هست.

**************************************

.........................................................................


 
نازترین عکسهای ایرانی

 

 

ر

 

مرداد 1394
ارديبهشت 1393
مهر 1392
مرداد 1392
تير 1392
ارديبهشت 1392
فروردين 1392
اسفند 1391
دی 1391
آذر 1391
آبان 1391
شهريور 1391
مرداد 1391
تير 1391
خرداد 1391
ارديبهشت 1391
فروردين 1391

 

چگوارا
به هر گل می رسم بوی تو بینم
جديدها
غزل (1)
نيمايي (1)
ترانه(1)
سپيد(1)
سپيد(2)
غزل(2)
دوبيتي(1)
چارپاره(1)
چارپاره(2)
بگذار سراب لبهايت را...
به جان انكه دوستش داري
راز نم باران
و شاعرانه دروغ مي گويد- تو بگو
پرسيد چقدر دوستش دارم
شايدكه دستاي تو
بشنو از ني-كوچه ها سربسته
شعر اعتراف 6 و امروز درست دوازدهم مارس1943 است
باورت نمي شود
انهاسنگ تراشاني...یک نفربا من اعتراف کند قسمت اول : تاویل بشری
من منتظر مي مانم و...
به رویای رهایی خوش امدید.تا چه افتد...

 


کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

 

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 18
بازدید ماه : 30
بازدید کل : 3920
تعداد مطالب : 24
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


src="http://s07.flagcounter.com/count/GFy1Qu/bg_FFFFFF/txt_000000/border_CCCCCC/columns_2/maxflags_18/viewers_0/labels_0/pageviews_0/flags_0/" alt="Flag Counter" border="0"> امار سايت ديكشنري امارگير www.shereno.com شعرنو

.: Weblog Themes By www.NazTarin.Com :.


--->