شبي ايد كه ديگر دفتر من
خطوطش خالي از اشعار ماند
شبي ايد كه ابياتي بميرند
قلم در گوشه اي بيكار ماند
شبي ايد كه قلب خسته من
درون سينه ام ارام گيرد
شبي ايد كه شعر بودن من
سراسر شبهه و ايهام گيرد
شبی اید که مصراعی بگوید
سري دائم بروي دار ماند
شبي ايد كه از ديوان شعرم
خطوطي مبهم از اسرار ماند
شبی اید که در هنگام بودن
تمام لحظه ها درگیر ان بود
به پايان مي رسد اين قصه يك شب
كه اين افسانه در تاثير ان بود
شبی اید که دیگرنیستم من
شبی اید شبی شاید رهایی
شبی اید زبودن جابمانم
سوال این است:می اید رهایی؟
رها
در مجموعه داستان(مرغابي عشق ابديت)نوشته استاد گرامي اقاي جهانگير هدايت مي خوانيم كه شخصيتي در داستان (مرد بي شماره) مي گويد:(نمي دان كي پشت ميله هاست.من يا انها...)شعر زير را بخوصوص بند چهارم را از ان ملهم شدم كه به نويسنده تواناي نامبرده تقديم مي گردد:
باز هم حادثه ها رخ دادند
باز هم دور جنون شد آغاز
مثل هرشب كه دلم بيدار است
باز هم لب زقلم كردم باز
خاطراتي كه هراس انگيز است
خاطراتي كه ز آينده دور
خاطراتي ز گذر كرده پيش
مثل خنجر كند از سينه عبور
آه عاقل چه كسي جاهل كيست
يا كه هوشيار كه ديوانه كه است
در قضاوت نبرم دستم پيش
غافل از خويشتنم خويش چه است
ميله ها فاصله اي هست ولي
هر دو سو درد اسارت دارد
ناله ي خاطر ما شعري كه
درد بودن به حكايت دارد
باز هم لب زقلم كردم باز
باز امشب دل من بيدار است
كي رها مي شوم از اين همه شعر
باز هم حادثه در اصرار است
رها
بي شباهت نيست چشمانم به باران هاي سخت
بغض من گر بشکنی عالم چودریا می کنم
بر كوير گونه ام مي بارم از ابري حزين
شوره زاري هست كو از لاله زيبا مي كنم
در ميان شب به باران و به غم اميختم
سوختم در اتش و خاكسترم در باده شد
كلك مژگان بر گرفتم دلبري غمازه كرد
زان مركب شعرهايي اتشينم زاده شد
خسته از تنهايي و غربت درين فصل گذار
ليك هردم اه از زخم عداوت مي كشم
انتظاري بر دم سر را سلامت گوي نيست
رخت زين منزلگه مرگ عدالت مي كشم
كاش مي شد در خم شعري چو مصراعي غريب
لاجرم درياي احساسي كه در خم مي شدم
يا براي لحظه اي تنها رها در بند عشق
در نگاه دلبر بيگانه اي گم مي شدم
رها
باد بر پيكر اين كوهستان
همچو غم بر دل من مي تازد
سرديش مي تركاند صخره
وصف غربت به ازين كي سازد
سايه ها مي تپد اندر بر خاك
حجم ها در دلش ايد به سكون
وهم ها چون تپش اغاز كنند
فكر من مي بردم سوي جنون
رنج را جز خود او وصفي نيست
گرچه اوصاف غمش بسيار است
اين چنين است كه در اين دل شب
عقل من خواب و دلم بيدار است
باز روياي رهايي به سر است
وهم و حسرت كه برازنده اوست
باز هم مي رسد از راه سحر
اين نشان از دم پاينده اوست
رها