راز نم باران
بعد از خلقت ادم لطف اغوش تو بود
نبود؟
به گزا ف مي گويم؟
هميشه منتظر بارانم، هميشه،
تا براي عطش سرد درون،
وسوسه ي گرم اغوشت
دو چندان شود.
به جاي انديشيدن به دگر ازاري
غرق توصيف شاعرانه ي هر مطلع دم و
هر مقطع باز دمت باشم
و بيت بيت به صوت نگاهم
بخوانم هر دو مصراع ابروانت را
بر صفحه ي جادوي پيشانيت.
نبودن را تعريفي نيست
اما بيا تا بودن را با
در تو شكوفيدن تعريف كنم.
و نوشيدن بياغازم
تمام اشعه هاي مهر تو را
كه در پيوند نااگاهي هاي ما در اشتباه تفكيك فيزيك و متا فيزيك است
مهري كه بر دوش اتم هاست.
اي اتكاي بودم به تو.
اي وجودت
شكوفايي تمناي درون مبهم من.
چه رسوايي عظيمي است.پرستش همگام با كفر و انكارت را به نمايش گذاشته ايم.
و چه خوب است كه ايمان به تو
اگر هست
چنان سرانجام روشنگري باشد
كه ترسي از ارتداد نيست
ارتداد جز شكست ان خود باوري به ايمان متظاهر گذشته نيست.
تو را مي خوانم.
اي با تو نبودن، تعريف بودن.
ولي اكنون
من بودن را
با نبودن تو ناليدم
و به چلیپای رسوايي واژگان كشيدم...
رها اذر 91
در سينه ي خود هميشه ماتم دارم
دايم گله از عالم و ادم دارم
در اين نوسان درهم بيم و اميد
از بود و نبود حس مبهم دارم
رها ابان 91
به درد اين دوري سوگند
كه سوگندي ازين تلخ تر نيست
نيمي شب
در مرگزار ترديد
روشن مي كنم سيزدهمين سيگارم را
از رنج اين دوري
تا خاموشيم را نزديكتر كنم
چون شمعي
كه از خاموشي مي رهد
تا به خاموشي مزمن خويش بتابد
بر ترديدي بتابد
كه اونيست و سرشكي كه هست
و شايد ها رخ مي دهندسيزده
و اين عدد نحس
امشب چقدر مقدس است!
رها
.................
حوا مي خواست مهرش به ادم را بنمايد پس بر ان شد هديه اي دهد ادم را ...
بر انم كه
چنان افتاد تا هم اكنون نيز چنين افتد :
حواي را عشق ادم چنان بود كه گفتن نمي توانست
و گوياي بر ادم نبود
كه ادم از اشعه ي مهرش نوشيده و
سر نهفتش ننيوشيده
فريادش كه تو را من انم كه
همچنان اينم كه تو هستي...
پس حوا را هواي افتاد تا هديه اي دهد ادم را
تا مهر بنماياند
ولي ادم لبالب بود از بهشت
و هر چه خواستن توانستن
پس حوا را دستور مهر چنين دستوري داد
تا تنها انچه ادم ازو منع است را به او هديه دهد
كه دست ادم از ان كوتاه است
و به بهاي فروهشتن از بهشت
ادم را فر مهرش بشناسان
و او بودن براي او
كافيش از نعمت بود
حتي مدام(modame) بهشت نشيني اش
او را باز نداشت
كه قيمت مقام (mogam)بهشت
بر حوا
كمتر(kamtare) مقام (magame)مهرش بر ادم بود
و اين تضاد اغزين بشرش بود
كه نه توان مهر را ننماياندن
و نه نمودن ان را تاب بهاي ان
اما مهر اگر نمي نماياند مهر نامش نمي افتاد
پس سيب را چيد
و ادم را فهم مهر حوا امد
كه بس به دل وسوسه ي سيب را داشت
بس كه لبالب بهشت بود اما
بودن را انگيزه
در شكوفه ي حواي مي دانست
سيب را چشيد
و مقام بهشتي اش را
به لبخند رضايت حوا
فرو گذاشت
اما كنون سيب ها به حراج دندان هاي نمكدان شكن
كه مهر مهر است چون در بهاي بي مهري نيز نمود ايد
پس نعمت فراوان
پس اگرچه ادم ذليل سيب حواها
سيب به دندان كشند و زير پاي طعن و لعن اندازند
و ادم باز هم فهمش نيامد
و چنان افتاد تا هم اكنون نيز چنين افتد...
رها بهمن 91