سرگشته ام هميشه ولي باز راهيم
در گير و دار علت و معلول واهي ام
مشغول يك قصيده كه هرگز نمي رود
ان سوتر از زمين و زمان داد و اهي ام
يك سوي اين معادله را كرده اند رنج
اي دست روزگار بكاهي نكاهي ام
بايد براي نامدگان فكر بكر داشت
اي واي من دوباره در افكار واهي ام
اري پدر چه بود نصيب تو از وجود
من اشتباه يك پدر اشتباهي ام
وقت عمل هميشه كم است از زمان فهم
يك امتحان اول ترم شفاهي ام
بر دوش باد بس كه گل سرخ ديده ام
از ابتداي امدنم در تباهيم
رهافرودين 91 با دلي خون قلبي پاره سينه اي اه اندود
.........................................................................
براي شاخه گلي سرخ.....
دوباره يك شب ديگر خيال و رويايي
تو و من و غزل و غم شراب و ماوايي
شبانه نم نم باران قدم زدن با تو
بدون هيچ چرايي بدون ايايي
شكفته غنچه ي سرخ لبت به روي لبم
تويي كه قطره ي باران براي صحرايي
بدون حسرت عذرا شفا نمي باشد
براي تشنه ي وامق شراب ليلايي
تويي كه كوروش مهرت هويتم را ساخت
به فتح بابل قلبم نكرد پروايي
به حزن صوت حميرا عزيز رفته سفر
به راه مانده دوچشمم چرا نمي ايي؟
به تندباد حقيقت گل خيالم رفت
دوباره يك شب ديگر دوباره تنهايي...
رها اسفند 1391 با دلي خونين
......................................................................................
براي شاخه گلي سرخ ...
دوباره يك شب ديگر دوباره تنهايي
من و زمان رسيدن به قاف شيدايي
دلم به ياس شد اهن چگونه دل بكنم
ز كهرباي دو چشمت در اوج گيرايي
منم شبيه تو و تو شبيه من اما
منم من و تو تو هستي نه من و تو مايي
تفالي زدم و حافظ ارمغانم داد
گرفت در اثرم شعله ي شكيبايي
((فراق و وصل چه باشد رضاي دوست طلب
كه حيف باشد ازو غير او تمنايي))
چنان ترك زده اين غم به چيني دل من
كه تكه تكه دلم مي شود به ايمايي
چنين نبود غمم مي كشيد اگر گل من
مسير ريشه اش ازقطره ام به دريايي
كه دوش باد به تشييع پرپر گل سرخ
ندارد از غزل عاشقي مدارايي
تو حافظا كه شفا را به مي حواله كني
كجاست ساغر و ساقي و باده پيمايي
به قول حافظ و سعدي امان ازين هجران
دوباره يك شب ديگر دوباره تنهايي
محمدكربلائي(رها)قم بهمن1391بادلي خون
.....................................................................
از رها:تقديم به پارسي زبانان
براي شاخه گلي سرخ...
شايد براي خسته ي تن خواب مي اري
شايد براي تشنه ي لب اب مي اري
پيرم وليكن خفته در گهواره ي صبرم
در ارزو هستم برايم تاب مي اري
گردون تو حق داري ولي لعنت به اين حقت
در زير دندانت جگرها باب مي اري
زاييده بانوي خيالم دختر شعري
با شانه هايت گريه را اسباب مي اري
چشم ترم ماهي در رقص تلظي شد
با ابروانت طعمه در قلاب مي اري
شاخه گل سرخ لبانت دختر شرقي
از زخم غرب سينه ام سرخاب مي اري
خيام شعرم همت مي كرده امشب باز
جام غزل جز مي چه حرف ناب مي اري؟
رها دي ماه 91
................................................
برای یک شاخه گل سرخ..........
بیا با من مدارا کن که مثل من تو تنهایی
تو هم مانند من هرشب مرا از دور می پایی
همیشه در توهم ها تو را می بینمت با من
که هر جایی که من هستم تو هم همواره انجایی
اسیر برزخی هستم که راهی از حصارش نیست
تو می ایی: نمی ایم ، میایم من: نمی ایی
حدیث گیسوانی که در اشعار قدیمی هست
هم اکنون نیز می خوانم ولی با سبک نیمایی
سلامم را نمی خواهی بگویی پاسخی ايا؟
تو را من چشم در راهم شباهنگام تنهایی
نگاهم غرق چشمانت سکوت و اخم اجباری
سکوتت جاودانی تر از اواز حمیرایی
نمی دانم امیدی هست؟اعجازی ثمر گیرد؟
که اخر بر سر دارند انفاس مسیحایی
رها کی می شوم از غم؟چه می شد اخر ای دنیا
اگر می شد بسازم با ضمیر من و تو،مایی...؟
رها اذر91
.........................................................
رسید نوبت باران و جاده ها نم شد
دوباره فرصت دیدار ما فراهم شد
شکوه شرجی یک عصر سرخ پاییزی
نفس زدی و نفس های من دمادم شد
نشست گرد اساطیر عشق روی زمان
تو سیب چیدی و شیطان دوباره ادم شد
نه طاقتی که نبوسم نه جرات خواهش
غریزه راه خودش را گرفت و کم کم شد
و من که در تپش لحظه های زود عبور
برای ثانیه ای جاودانه خواهم شد
و تو مهاجرتت ناتمام برگشتی
به یاد لانه سردت دوباره سردم شد
به غمزه ات اموختی مرا هزهزاران شک
ستاره ای بدرخشید و طالعم غم شد
تو دور می شدی و اه بی اراده سرم
به جای شانه ی تو روی شانه ام خم شد
رها مهر 91
........................................................
مصرع اول تضمين از سهراب سپهري است
تقديم به او كه خود مي داند...
چرا گرفته دلت مثل اينكه تنهايي
منم شبيه توام پس چرا نمي ايي
تفاوت نشدن با نخواستن در چيست
قضا چه است و قدر زير سقف مينايي
مدام دور تسلسل زدم درين متضاد
و عشق فاصله اي كه گرفته معنايي
بيا كه پاي تو بايد ترك بياندازد
نه ديگري به چيني حساس تنهايي
چه تلخي ملسي هست چايي عمرم
اگر دو قند بمانيم پهلوي چايي
من از تلظي عشقت هميشه لبريزم
هميشه غرقه ي ان چشم هاي دريايي
رها شهريور 91
......................................................
شعري اندوهناك از دوستي خواندم و چنين افتاد:
ليلاي بي مجنون من شيرين بي فرهاد شد
عذراي بي وامق شد و زلفي شد و بر باد شد
تهمينه بي رستم شده بهرام و گل اندام كو
فرخ لقاي بي امير كوهي كه بي فرهاد شد
مينو رخ زهره چه شد رودابه اي بي زال شد
اميخت در اغوش غم ابستن فرياد شد
گيسوي كفر حافظي گويا از اول قصه بود
دوران عاشق پيشگي افسانه بود از ياد شد
عاشق الف هجران دال معشوق يا وصلي گران
وقتي جدا افتاد دال شيدا ببين شياد شد
گفتيم ديواني غزل ما هيچ تنها يك نگاه
روزي همه كف مي زدند روزي دگر از ياد شد
زلفي به باد بنياد ناز معشوق را عاشق چه شد
گفتند بند است عاشقي از عاشقي ازاد شد
با اين غزل غم حل نشد درياي غم ساحل نشد
شعري شنيدم نيمه شب بغضي شكست و داد شد
رها شهريور 91
...........................................................................
باران گرفته است و کسی می رسد ز راه
چیزی شبیه چهره ی مرموز قرص ماه
چیزی شبیه راوی افسانه های شب
چیزی شبیه یک کلمه برق یک نگاه
چیزی شبیه خاطره یا بیت یک غزل
با من نشسته از سر شب تا دم پگاه
چیزی شبیه ان که شبیه کسی نبود
چیزی شبیه کاغذ و یک نقطه ی سیاه
رها
.........................................
خسته ام از گردش تکراری این سال ها
خسته از پند و نصیحت حکمت و امثال ها
بچگی ها فکر می کردم کبوتر راحت است
نکته ها اموختم از خون روی بال ها
از قضا اموختم دنیا الفبای قدر
بی کلاهی قد خم شد اقتضای دال ها
شهرت شیطان از ان گردیده عالمگیر که
پیروان منکرش کردند قیل و قال ها
گاه باید بت بسازی گاه شیطان بر بشر
گرگ و شبدر شیوه ی چوپانی این مال ها
کو بر و بازوی اویی تا تبر بردارد و
بشکند در ذهن ما اندیشه ی تمثال ها؟
بازهم جهد شبم امیخت با ایمان به کفر
خسته ام از گردش تکراری این حال ها
رها مهر 91
من در طلب ان بت رويايي خويشم
در ارزوي مستي و شيدايي خويشم
هر لحظه گذر كرد و جواني زبرم رفت
هرثانيه هم صحبت تنهايي خويشم
هرچند كه ساكن شده در كوي غم هستم
سرگشته هنوز از دل حيراني خويشم
سال ازپي سال امد و عمري كه گران شد
بيخود شده از غفلت و هوشياري خويشم
مجنون شده از دوري معشوقم و اما
من در عجب از مستي ليلايي خويشم
گويند ازين شعر شوي شهره به عالم
بي شائبه من تشنه رسوايي خويشم
رها
..............................................
راهيان ره تقدير به من گوش كنيد
گوش بر دختر اشعار من اغوش كنيد
يك نفس رخصت انديشه به شب را بدهيد
هر چراغي كه بدست امده خاموش كنيد
يادتان رفته كه ديريست كه سرگردانيد
عادت اين است كه پيش امده را نوش كنيد
عادت اين است ولي عادت سرگرداني
نشود عادت نسيان كه فراموش كنيد
رها
غير از سوال خويش ملالي نداشتم
اكنون عمر رفت و مجالي نداشتم
رويا براورنده ي افسانه هاي شرق
غير از تو ارزوي محالي نداشتم
شاید چو دست قابله بر گرده ام نشست
پرواز ارزو شد و بالي نداشتم
تعريف اگر براي نبودن وجود داشت
بر گردن وجود وبالي نداشتم
گفتم كتاب علت خود زير و رو كنم
معلول خسته بودم و حالي نداشتم
عمرم درين تسلسل ترديدها گذشت
غير از نبود خويش سوالي نداشتم
رها
.........................................................
مصیبت می رسد-غیر سوال خویش ملالی-من در طلب ان بت
مصيبت مي رسد هردم ازين ويرانه بر دل ها
نشايد راحت اسودن درين درياي مشكل ها
حكايت مي كنم دردي كه وصفش بر قلم نايد
هويدا درد ناپيداست بر اين غم خصايل ها
غريق موج بودن شد سراپا از ازل جانم
برين درياي مشكل ها نمي ايند ساحل ها
هزاران راه و بيراهه گرفتاريم و در جهليم
بسي اضداد در جان است و بسياري شمايل ها
همين بس دان كه مي رنجد دلم در سينه از تنگي
به ابياتم نمي گنجند از اين خصايل ها
سرشكم ديده مي شويد كه حتي عهد ازادي
سرشك اين ستم هرگز نمي شويد ز منزل ها
شبم در غم سحر ماتم چه رنجي هست بر ادم
از ان گرديم عاقل چونكه خود خوانيم جاهل ها
رهايي نيست از اين ننگ و گردش مي كند دوران
سر ساحل ندارد موج اين درياي مشكل ها
رها
..............................................
امشب گذشت روز دگر از جوانيم
چيزي نصيب من نشد هرگز به غير غم
رنجي تصاعدي است كه با اين همه چرا
درگير يك سكوت پر ابهام مانده ام
تنها تفاهم همه مان رنج يك دگر
ايشان شما من و تو و او جمله جام جم
از كف اميد رفته به انديشه هاي خويش
نزديك مي شوم به جهالت قدم قدم
شبگردم اعتراف به ايمان به هيچ چيز
پيدا تر از نهاني راهم نمي كنم
من كاغذ سفيد پر از هيچ هستي ام
يك نقطه كافي است براي نمايشم
با اين همه نتايج توليد مثل باز
تنهاتر از زمانه ي حوا و ادمم
گفتند گل به عشق مچينيد رهزنيست
طوفان دد چه ساده به يغما برد گلم
تعريف اگرچه نيست مرا واژه ي عدم
بودن درين معادله سخت است دم به دم
رهاارديبهشت 92 با ذهني خودبيزار از فرط عشق به خومتعالي و دنيابيزاراز فرط عشق به زندگي رويايي و انديشه هاي گنديده ي به دنبال عشق ناب بودن